هفت پسر+ دختر
هفت پسر+ دختر
پارت ۳۵
یونا بیدار شد و صحبت اونا تموم شد جیمین نگاهی به یونا انداخت
= یعنی چه خوابی دیده که اینطوری بیدار شده
کوک یونا رو گذاشت رو صندلی
$هرچی بوده یه اتفاقی برای من و نامی افتاده
ته به صندلیش تکیه داد
☆ به احتمال زیاد
٪بچه ها دیگه رسیدیم
ماشین وایساد اما اونجا چیزی نبود
٪ ام فک کنم باید یونا رو بیدار کنیم
☆ نه بزارید بخوابه یه ذره خودمون میگردیم
هما از ماشین پیاده شدن و دنبال یه در یا زیر زمین گشتن ....
..................
دو ساعت بعد *
همگی دیگه از گشتن نا امید شده بودن و خیلیم تشنه بودن نامجون اخرین کسی بود که نا امید شد و رو زمین نشست کوک غرید و گفت
$ اه من دیگه نمیتونممممم تا صد متری اینجا رو گشتیم سوسکم پر نمیزنهههه
با داد کوک یونا بالاخره از خواب زیباش بیدار شد و از ماشین پایین اومد و با ادمای مرده و تشنه روی زمین روبه رو شد
+ یا خدا چیشده
$ بهههه خانم محترم پاشد دوووو ساعته داریم دنبال اون پناه گاه کوفتی میگردیم تشنه و .....
یونگی دهن کوک رو گرفت
ـ یک بار دیگه غر بزنی قول نمیدم خفت نکنم کوک
یونا خندید
+ در واقع شما همین الان روی در ولو شدین
همه بلند شدن اما چیزی جز خاک و سنگ ندیدن جی هوپ نگاهی به یونا کرد
^مطمعنی؟
یونا خاک هارو با دستاش کمی جابه جا کرد که یه دستگیره معلوم شد
+ سالهاست که با بابا میومدم اینجا و هفته ها تنها میموندم مگه میشه خونه دومم رو نشناسم
دستگیره رو گرفت و سعی کرد در رو باز کنه اما اون فقط ۱۲ سالش بود و زور زیادی برای باز کردن یه در اهنی و محکم نداشت ته خنده ای کرد و خم شد تا دستیگره رو بگیره و یونا به کمک ته تونست در رو باز کنه داخل اون پناه گاه با بیرونش خیلی فرق میکرد داخلش رنگی رنگی بود اروم وارد شد همین طور که از پله ها پایین میرفتن متوجه چیزای عجیبی مثل خون و تیکه پارچه میشدن با رد شدن از اخرین پله با دیدن چیزی که رو به روشون بود شاخ در اوردن
+بب...ب...باباااا.......
پارت ۳۵
یونا بیدار شد و صحبت اونا تموم شد جیمین نگاهی به یونا انداخت
= یعنی چه خوابی دیده که اینطوری بیدار شده
کوک یونا رو گذاشت رو صندلی
$هرچی بوده یه اتفاقی برای من و نامی افتاده
ته به صندلیش تکیه داد
☆ به احتمال زیاد
٪بچه ها دیگه رسیدیم
ماشین وایساد اما اونجا چیزی نبود
٪ ام فک کنم باید یونا رو بیدار کنیم
☆ نه بزارید بخوابه یه ذره خودمون میگردیم
هما از ماشین پیاده شدن و دنبال یه در یا زیر زمین گشتن ....
..................
دو ساعت بعد *
همگی دیگه از گشتن نا امید شده بودن و خیلیم تشنه بودن نامجون اخرین کسی بود که نا امید شد و رو زمین نشست کوک غرید و گفت
$ اه من دیگه نمیتونممممم تا صد متری اینجا رو گشتیم سوسکم پر نمیزنهههه
با داد کوک یونا بالاخره از خواب زیباش بیدار شد و از ماشین پایین اومد و با ادمای مرده و تشنه روی زمین روبه رو شد
+ یا خدا چیشده
$ بهههه خانم محترم پاشد دوووو ساعته داریم دنبال اون پناه گاه کوفتی میگردیم تشنه و .....
یونگی دهن کوک رو گرفت
ـ یک بار دیگه غر بزنی قول نمیدم خفت نکنم کوک
یونا خندید
+ در واقع شما همین الان روی در ولو شدین
همه بلند شدن اما چیزی جز خاک و سنگ ندیدن جی هوپ نگاهی به یونا کرد
^مطمعنی؟
یونا خاک هارو با دستاش کمی جابه جا کرد که یه دستگیره معلوم شد
+ سالهاست که با بابا میومدم اینجا و هفته ها تنها میموندم مگه میشه خونه دومم رو نشناسم
دستگیره رو گرفت و سعی کرد در رو باز کنه اما اون فقط ۱۲ سالش بود و زور زیادی برای باز کردن یه در اهنی و محکم نداشت ته خنده ای کرد و خم شد تا دستیگره رو بگیره و یونا به کمک ته تونست در رو باز کنه داخل اون پناه گاه با بیرونش خیلی فرق میکرد داخلش رنگی رنگی بود اروم وارد شد همین طور که از پله ها پایین میرفتن متوجه چیزای عجیبی مثل خون و تیکه پارچه میشدن با رد شدن از اخرین پله با دیدن چیزی که رو به روشون بود شاخ در اوردن
+بب...ب...باباااا.......
۸.۷k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.