رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ²⁹ ¤
_______________________________
وقتی میخواستن عین یه آدم اضافی باهام رفتار کنن اصن چرا منو به دختر خواندگی شون قبول کردن ؟؟
چقد ازشون متنفرم ، حالم ازشون بهم میخوره چه بلا هایی که سرم آوردن
خوب شد زودتر از اون جهنم دره فرار کردم
با آماندا تو مدرسه آشنا شدم ، کلاس اول دبستان بود دقیقا ( آرتمیس میدونم پیش دبستانی بود ولی این توی رمانه به خودت نگیر 😐👍 )
آماندا یه هفته دیر تر اومد یعنی از روز اول مدرسه نیومد
ولی خوب شد اومد و منو از تنهایی درآورد
رفتم خونه و به مادر ناتنیم که اون موقع مامان صداش میزدم همه چیو گفتم
گفتش اهان چقد خوب ، ولی خب شما فقط امسال همکلاسی هستید و ممکنه سال بعد کلا همو فراموش کنید
واقعا انتظار بیشتری ازش داشتم
ولی رفته رفته رابطه منو آماندا صمیمی تر شد ، از صمیمی هم بیشتر
اون موقع مامان آماندا زنده بود
خاله میسو :)
خانم خیلی مهربونی بود ، درست برعکس مادر خوانده ام ، خیلی سعی کرد رابطه خودشو مامانمو قوی تر کنه همونجوری که رابطه منو آماندا بود
و موفق هم شد
مامان من جلو اون اصن یه آدم دیگه میشد ، انگار اصن من نمیشناختمش
گدشت و گدشت و زندگی منو آماندا به بهترین نحو ممکن پیش میرفت ولی ....
یهو همه چی خراب شد
خاله میسو مرد 💔
هرکاری برای آروم کردن آماندا میکردم ، اما نمیشد ، حق هم میدم بهش مادرشو از دست داده بود :)
دلم برای آماندا بیشتر میسوزه ، من بچه بودم و چیزی نمیفهمیدم که مثلا مادرمو از دست دادم
ولی آماندا .....
یه آدم بالغ بود که درد رو خوب میفهمید
میفهمید از دست دادن مادر یعنی چی
روز به روز آماندا حالش بدتر و بدتر میشد و با وجود زن جدید پدرش و حتی خود پدرش درداش بیشتر میشد
همه اون کتک هایی که خورد !
همه اون سرزنش هایی که شد !
همه اون تیکه هایی که بهش انداختن !
همشون باعث افسرده تر شدن آماندا میشد
ولی جلو من وانمود میکرد که حالش خوبه و روزمونو به بهترین شکل ممکن میگذروندیم ولی توی دل آماندا غوغا بود :)
_______________________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ²⁹ ¤
_______________________________
وقتی میخواستن عین یه آدم اضافی باهام رفتار کنن اصن چرا منو به دختر خواندگی شون قبول کردن ؟؟
چقد ازشون متنفرم ، حالم ازشون بهم میخوره چه بلا هایی که سرم آوردن
خوب شد زودتر از اون جهنم دره فرار کردم
با آماندا تو مدرسه آشنا شدم ، کلاس اول دبستان بود دقیقا ( آرتمیس میدونم پیش دبستانی بود ولی این توی رمانه به خودت نگیر 😐👍 )
آماندا یه هفته دیر تر اومد یعنی از روز اول مدرسه نیومد
ولی خوب شد اومد و منو از تنهایی درآورد
رفتم خونه و به مادر ناتنیم که اون موقع مامان صداش میزدم همه چیو گفتم
گفتش اهان چقد خوب ، ولی خب شما فقط امسال همکلاسی هستید و ممکنه سال بعد کلا همو فراموش کنید
واقعا انتظار بیشتری ازش داشتم
ولی رفته رفته رابطه منو آماندا صمیمی تر شد ، از صمیمی هم بیشتر
اون موقع مامان آماندا زنده بود
خاله میسو :)
خانم خیلی مهربونی بود ، درست برعکس مادر خوانده ام ، خیلی سعی کرد رابطه خودشو مامانمو قوی تر کنه همونجوری که رابطه منو آماندا بود
و موفق هم شد
مامان من جلو اون اصن یه آدم دیگه میشد ، انگار اصن من نمیشناختمش
گدشت و گدشت و زندگی منو آماندا به بهترین نحو ممکن پیش میرفت ولی ....
یهو همه چی خراب شد
خاله میسو مرد 💔
هرکاری برای آروم کردن آماندا میکردم ، اما نمیشد ، حق هم میدم بهش مادرشو از دست داده بود :)
دلم برای آماندا بیشتر میسوزه ، من بچه بودم و چیزی نمیفهمیدم که مثلا مادرمو از دست دادم
ولی آماندا .....
یه آدم بالغ بود که درد رو خوب میفهمید
میفهمید از دست دادن مادر یعنی چی
روز به روز آماندا حالش بدتر و بدتر میشد و با وجود زن جدید پدرش و حتی خود پدرش درداش بیشتر میشد
همه اون کتک هایی که خورد !
همه اون سرزنش هایی که شد !
همه اون تیکه هایی که بهش انداختن !
همشون باعث افسرده تر شدن آماندا میشد
ولی جلو من وانمود میکرد که حالش خوبه و روزمونو به بهترین شکل ممکن میگذروندیم ولی توی دل آماندا غوغا بود :)
_______________________________
۲.۵k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.