وانشات تهیونگ🙂
سلامممم
اولین فیکی هست ک مینویسم پس حمایتتتت
🍿وانشات تهیونگ و ریسا🍿
🍭نام وانشات:احساس؟🍭
💫پارت:1💫
💎زندگینامه ریسا:ریسا یک دختر ایرانی بود ک همراه با خانواده ب کره مهاجرت کرد
اون سه سالی میشه ک مهاجرت کرده
از کلاس هشتم کره هست تا الان ک ب کلاس دوازدهم رفته
دختر دارک و خفن و باحال و سینگل
دوست صمیمشم ایرانی بود و اون از کلاس نهم کره بود باهم خیلی صمیمی بودن ریسا از وقتی برادرشو گم کرد خانوادش سعی کردند یک جایی برن ک کلا اون خاطره تلخو فراموش کنن(برادرش دزدیده شده)اون نمیدونه برادرش زنده یا مرده س ولی همیشه در جستجوی پیدا کردن داداششه تا سرنخی گیر بیاره💎
🍱ریسا:از خواب بیدار شدم ساعت ۶ بود خب خیلی زود بیدار شده بودم برام خیلی سخت بود
چون بعد از سه ماه تعطیلی میخواستم برم مدرسه...هوفففف
ولش کن حالا ی فکری میکنم
زنگ زدم ب دوست صمیمیم آسلی ک بهش بگم برای اینکه زود بیدار شدیم اول بریم پارک یکم بشینیم و بعد بریم مدرسه
بعد از سه بار زنگ زدن آسلی جواب داد و با صدای خواب الود گفت:بله؟ ریسا گفت:ای دختره خنگ هنوز بیدار نشدی
آسلی فککرد خیلی از ساعت گذشته ساعتو نگاه کرد ساعت ۶:۰۸ بود
آسلی:خدا لعنتت کنه دخترررر چرا منو بیدار کردی ما باید ساعت ۶:۴۵ بیدار میشدیم
ریسا:حالا ولش کن الان ک بیدار شدی
آسلی:خب بگو چکار داشتی
ریسا:میگم ک دوست جونمممم میشه بریم پارک بعد بریم مدرسه؟لطفااااا
آسلی:ای خدا باشه
تا ده دقیقه دیگه سر کوچه مون باش
ریسا:وویییی میسی
ریسا:از تختم دل کندم رفتم سرویس بهداشتی و مسواک زدم و صورتمو شستم
رفتم داخل اشپز خونه
پدر:سلام دخترم صبحت بخیر
مادر:صبحت بخیر عزیزم
ریسا:صبح شمام بخیر
آجوما:عع سلام دخترم بیدار شدی؟
ریسا:سلام آجوما خوبید؟ بله بیدار شدم
آجوما:ممنونم منم خوبم.دخترم بشین صبحونرو اماده کردم
ریسا:باشه ممنونم ازتون
ریسا:صبحونرو سریع خوردم ساعت ۶:۱۳ بود سریع رفتم بالا لباسای مدرسم ک دامن کوتاه نیم بوت و پیراهن و کراوات بود پوشیدم
برای اینکه سرما نخورم پافر نیم تنه م روهم برداشتم
موهامو باز گذاشتم ارایش کوچولو کردم کیفم رو ک از دیشب همه چیشو اماده کردم برداشتم از پدر مادرم خداحافظی کردم و رفتم پایین
گوشیمو نگاه کردم ساعت ۶:۲۰ بود گفتم:یا ابرفضضضضض الان آسلی منو میکشه
رفتم سر کوچه شون ک دیدم.....🍱
اینم از اولین پارت و اولین فیکی ک مینویسم🙂
حمایت کنیددد😋
بایییی
اولین فیکی هست ک مینویسم پس حمایتتتت
🍿وانشات تهیونگ و ریسا🍿
🍭نام وانشات:احساس؟🍭
💫پارت:1💫
💎زندگینامه ریسا:ریسا یک دختر ایرانی بود ک همراه با خانواده ب کره مهاجرت کرد
اون سه سالی میشه ک مهاجرت کرده
از کلاس هشتم کره هست تا الان ک ب کلاس دوازدهم رفته
دختر دارک و خفن و باحال و سینگل
دوست صمیمشم ایرانی بود و اون از کلاس نهم کره بود باهم خیلی صمیمی بودن ریسا از وقتی برادرشو گم کرد خانوادش سعی کردند یک جایی برن ک کلا اون خاطره تلخو فراموش کنن(برادرش دزدیده شده)اون نمیدونه برادرش زنده یا مرده س ولی همیشه در جستجوی پیدا کردن داداششه تا سرنخی گیر بیاره💎
🍱ریسا:از خواب بیدار شدم ساعت ۶ بود خب خیلی زود بیدار شده بودم برام خیلی سخت بود
چون بعد از سه ماه تعطیلی میخواستم برم مدرسه...هوفففف
ولش کن حالا ی فکری میکنم
زنگ زدم ب دوست صمیمیم آسلی ک بهش بگم برای اینکه زود بیدار شدیم اول بریم پارک یکم بشینیم و بعد بریم مدرسه
بعد از سه بار زنگ زدن آسلی جواب داد و با صدای خواب الود گفت:بله؟ ریسا گفت:ای دختره خنگ هنوز بیدار نشدی
آسلی فککرد خیلی از ساعت گذشته ساعتو نگاه کرد ساعت ۶:۰۸ بود
آسلی:خدا لعنتت کنه دخترررر چرا منو بیدار کردی ما باید ساعت ۶:۴۵ بیدار میشدیم
ریسا:حالا ولش کن الان ک بیدار شدی
آسلی:خب بگو چکار داشتی
ریسا:میگم ک دوست جونمممم میشه بریم پارک بعد بریم مدرسه؟لطفااااا
آسلی:ای خدا باشه
تا ده دقیقه دیگه سر کوچه مون باش
ریسا:وویییی میسی
ریسا:از تختم دل کندم رفتم سرویس بهداشتی و مسواک زدم و صورتمو شستم
رفتم داخل اشپز خونه
پدر:سلام دخترم صبحت بخیر
مادر:صبحت بخیر عزیزم
ریسا:صبح شمام بخیر
آجوما:عع سلام دخترم بیدار شدی؟
ریسا:سلام آجوما خوبید؟ بله بیدار شدم
آجوما:ممنونم منم خوبم.دخترم بشین صبحونرو اماده کردم
ریسا:باشه ممنونم ازتون
ریسا:صبحونرو سریع خوردم ساعت ۶:۱۳ بود سریع رفتم بالا لباسای مدرسم ک دامن کوتاه نیم بوت و پیراهن و کراوات بود پوشیدم
برای اینکه سرما نخورم پافر نیم تنه م روهم برداشتم
موهامو باز گذاشتم ارایش کوچولو کردم کیفم رو ک از دیشب همه چیشو اماده کردم برداشتم از پدر مادرم خداحافظی کردم و رفتم پایین
گوشیمو نگاه کردم ساعت ۶:۲۰ بود گفتم:یا ابرفضضضضض الان آسلی منو میکشه
رفتم سر کوچه شون ک دیدم.....🍱
اینم از اولین پارت و اولین فیکی ک مینویسم🙂
حمایت کنیددد😋
بایییی
۱۳.۹k
۰۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.