"•عشق خونی•" "•پارت14•" "•بخش دوم«اخر»•"
ایستادم ولی به سمتش نچرخیدم. صدای قدم هاشو که بهم نزدیک میشد می شنیدم. مقابلم ایستاد و نیشخند ترسناکی زد ـــ چرا از اتاق جیمین... اومدی بیرون؟! هیچی نگفتم و دستمو روی گردنم بیشتر فشار دادم که مچ دستمو گرفت و از روی گردنم برداشتش. با دیدن کبودی های روی گردنم، ابرویی بالا انداخت. مچمو محکم گرفت و به سمت اتاق جیمین حرکت کرد و منم دنبال خودش کشید. در اتاق رو باز کرد و رفت داخل و منم پشت سرش. سرمو انداختم پایین و تهیونگ مچمو ول کرد. رو به جیمین که هنوز روز تخت نشسته بود، گفت ـــ فکر میکنم باید یک توضیحی درباره کبودی های گردن سایا بدی! جیمین پوزخندی زد و سری تکون داد ـــ سایا بردهی غذایی منه، نمی دونستم برای خوردن خونش باید از تو اجازه بگیرم. تهیونگ لبخند ژیکوندی زد ـــ تقریبا از وقتی که اریکا به صورت قانونی باهات ازدواج کرد و وارد عمارتت شد، من کبودی روی گردن سایا ندیدم و متوجه شدم که بهش اهمیت نمیدی، ولی امشب دوباره گردنش کبود شده...تو یک راز مهم درباره اریکا فهمیدی که بهتره دربارش توضیح بدی. نیشخندی زد ـــ اریکا یک دورگس و خونش مثل خون سایا به شدت شیرین و خوشمزس! برای همین توی این مدت از اون تغذیه میکردم. این رازیه که فهمیدم. با شنیدن حرفی که زد متعجب سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم. برعکس من، تهیونگ فقط یک پوزخند زد ـــ جالبه! زبونش رو روی لباش کشید و اتاق رو ترک کرد، منم ببخشیدی گفتم و سریع از اتاق اومدم بیرون. تهیونگ سرعتش رو کم کرد تا باهاش هم قدم بشم. لباشو جمع کرد و نیم نگاهی بهم انداخت، سرمو بیشتر توی یقم فرو بردم و با یک دستم، مچ دست دیگمو گرفتم. وارد اتاقم شدم که تهیونگ هم وارد اتاقم شد. برگشتم و خواستم چیزی بگم که محکم کبوندتم به دیوار.
آخی گفتم و وحشت زده نگاش کردم که نیشخند شیطانی زد ـــ میدونی حوصلم امشب سر رفته، هیچکس رو ندارم سلاخیش کنم! سرش رو توی گردنم فرو کرد و نفس عمیقی کشید ـــ نظرت چیه یه خورده سرگرمم کنی؟! اب دهنم رو به سختی قورت دادم و چشمام رو بستم که دندونای تیزش رو روی گردنم کشید و خراش سطحی ایجاد کرد و زبونش رو روی خراش ها کشید و سوزش وحشتناکی رو بهم تحمیل کرد. دوباره خراش انداختن رو از سر گرفت و از وسط گردنم خراش جدیدی تا قسمت شونم انداخت و به شونم رسید دندوناش رو تا ته فرو کرد. بدنم بی اختیار لرزید، صدای پوزخندش رو شنیدم ـــ این بدن ظریف و لعنتی، جون میده برای سلاخی کردن! ولی تو حیفی سایا، حداقل الان باید جلوی خودمو برای اذیت کردنت بگیرم. گونم رو لیسید و عقب رفت. چشمای خمار و ترسناکش، نگاه کردن به اون دوتا تیله واقعا جرعت می خواست که من نداشتم. با شنیدن صدای بسته شدن در، فهمیدم رفته. سرمو بلند کردم و نفسمو رها کردم. بی حال به سمت تختم رفتم و خودمو انداختم روش، گردن و سر شونم میسوخت ولی انقدر خسته بودم که بدن توجه به سوزش، خوابم برد. صبح عمارت نامجون: نامجون نگاهی به افراد حاضر در جمع که سر میز بزرگ صبحونه توی اتاق پذیرایی حضور داشتن، انداخت. فقط یک صندلی خالی بود و صاحب همون صندلی باعث سکوت و توی فکر رفتن نصف جمع حاضر شده بود. نامجون اریکای جدید رو ملاقات نکرده بود، پس نمی دونست چرا همه به فکرشن. تنها تصویری که از اریکا داشت، مربوط به سال پیش میشد: دختری مغرور و متکبر که مدام سایا رو اذیت میکرد و لباس هرزه ها رو میپوشید و توجه همه مردا رو جلب میکرد و البته همیشه مثل کنه، چسبیده بود به جیمین و جیمین هم کوچک ترین توجهی بهش نمی کرد. وقتی دیروز کوک به نامجون درباره تغییر اخلاقی و شخصیتی اریکا گفته بود، نامجون به شدت کجکاو شده بود تا اریکای جدید رو ببینه. از فکر کردن به اریکای جدید دست کشید و نفسش رو رها کرد ـــ امشب می خوام یک دورهمی و مهمونی کوچیک داشته باشیم و خوناشامای دیگه رو هم دعوت کردم + کلی دختر که از بار خریداری کردم برای خوش گذرونی!
همه سرها چرخید سمت نامجون. نامجون در حقیقت از اینکه ورودش با ناراحتی مصادف شد، عصبی بود و می خواست با مهمونی یکم بی خیالی برای همه ایجاد کنه. کم کم صدای پچ پچ ها اوج گرفت و نشون دهنده موافقت جمع با مهمونی نامجون بود.
خو بچه ها لایک کنید
برا پارت هر دوتا بخش بشه 35 لایک میزارم
راستی رمانمو به دوستاتون معرفی کنید:)
آخی گفتم و وحشت زده نگاش کردم که نیشخند شیطانی زد ـــ میدونی حوصلم امشب سر رفته، هیچکس رو ندارم سلاخیش کنم! سرش رو توی گردنم فرو کرد و نفس عمیقی کشید ـــ نظرت چیه یه خورده سرگرمم کنی؟! اب دهنم رو به سختی قورت دادم و چشمام رو بستم که دندونای تیزش رو روی گردنم کشید و خراش سطحی ایجاد کرد و زبونش رو روی خراش ها کشید و سوزش وحشتناکی رو بهم تحمیل کرد. دوباره خراش انداختن رو از سر گرفت و از وسط گردنم خراش جدیدی تا قسمت شونم انداخت و به شونم رسید دندوناش رو تا ته فرو کرد. بدنم بی اختیار لرزید، صدای پوزخندش رو شنیدم ـــ این بدن ظریف و لعنتی، جون میده برای سلاخی کردن! ولی تو حیفی سایا، حداقل الان باید جلوی خودمو برای اذیت کردنت بگیرم. گونم رو لیسید و عقب رفت. چشمای خمار و ترسناکش، نگاه کردن به اون دوتا تیله واقعا جرعت می خواست که من نداشتم. با شنیدن صدای بسته شدن در، فهمیدم رفته. سرمو بلند کردم و نفسمو رها کردم. بی حال به سمت تختم رفتم و خودمو انداختم روش، گردن و سر شونم میسوخت ولی انقدر خسته بودم که بدن توجه به سوزش، خوابم برد. صبح عمارت نامجون: نامجون نگاهی به افراد حاضر در جمع که سر میز بزرگ صبحونه توی اتاق پذیرایی حضور داشتن، انداخت. فقط یک صندلی خالی بود و صاحب همون صندلی باعث سکوت و توی فکر رفتن نصف جمع حاضر شده بود. نامجون اریکای جدید رو ملاقات نکرده بود، پس نمی دونست چرا همه به فکرشن. تنها تصویری که از اریکا داشت، مربوط به سال پیش میشد: دختری مغرور و متکبر که مدام سایا رو اذیت میکرد و لباس هرزه ها رو میپوشید و توجه همه مردا رو جلب میکرد و البته همیشه مثل کنه، چسبیده بود به جیمین و جیمین هم کوچک ترین توجهی بهش نمی کرد. وقتی دیروز کوک به نامجون درباره تغییر اخلاقی و شخصیتی اریکا گفته بود، نامجون به شدت کجکاو شده بود تا اریکای جدید رو ببینه. از فکر کردن به اریکای جدید دست کشید و نفسش رو رها کرد ـــ امشب می خوام یک دورهمی و مهمونی کوچیک داشته باشیم و خوناشامای دیگه رو هم دعوت کردم + کلی دختر که از بار خریداری کردم برای خوش گذرونی!
همه سرها چرخید سمت نامجون. نامجون در حقیقت از اینکه ورودش با ناراحتی مصادف شد، عصبی بود و می خواست با مهمونی یکم بی خیالی برای همه ایجاد کنه. کم کم صدای پچ پچ ها اوج گرفت و نشون دهنده موافقت جمع با مهمونی نامجون بود.
خو بچه ها لایک کنید
برا پارت هر دوتا بخش بشه 35 لایک میزارم
راستی رمانمو به دوستاتون معرفی کنید:)
۱۸.۸k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱