میافیای خشن من
#میافیای_خشن_من
Part3
|ویوکوک|
سرمو بردم تو ماشین دیدم خوابیده
خواستم بغلش کنم اما یهو به خودم اومدمو گفتم هوی
کوک کاراتو از الان بهم نریز دیدم تکیه داده بود به در
در اینورو بسدم و رفتم در سمت اتو واکردم و نقش بر
زمین شد
|ویوات|
با دردی که به شونم وارد شد از خواب پریدم رو
زمین بودم و دیدم اون مرده|کوک|دستش رو دستگیره
دره فهمیدم اون درو وا کرده و افتادم زمین
ات:هیی چیکار میکنی حیوون
کوک:درس حرف بزن اربابت حالام یالا پاشو بیا
ببرمت بیش اجوما تا بهت بگه هرروز باید چیکار کنی
کوک رفت جلو در عمارت برگشت سمت من ولی دید
من هنوز نشستم زمینو دارم شونمو میمالم
کوک:میخوای بگم کشون کشون بییارنت
با این حرفش سریع بلند شدمو دوییدم سمتش
و اون راه افتاد داخل عمارت وایی پس از خونه ی
ما خونه ی بزرگتریم هس
کوک:اینجا عمارت عقب مونده
منو برد توی به اشپز خونه ی بزرگ و یکیو نشون دادو گفت
کوک:این اجوماس اجوما هر چی که لازمرو بهش بگو
و اون مرده|کوک|رفت
اجوما:سلام دخترم مبتونی منو اجوما صدا کنی
ات:سلام شمام منو ات صدا کنید
اجوما:باشه،، بزار کارایی که هروز باید انجام بدیو
بهت بگم هروز پامیشی غذا درست بلید کنی لباسارو
بشوری خونه رو تمیز کنی این کارارو باید انجام بدی
ات:تنهایی
اجومایه خندید و گفت
اجوما:نه خدمتکارای دیگه ای هم هستن
ات:اهان خب الان از کجا شروع کنم
اجوما:الان برو اتاقی که بهت نشون میدم لباس خدمتکارا
رو بپوش بعد بیا و اشپزی کن
ات:باشه
رفتم تویه اون اتاقی که بهم نشون داد اتاق قشنگی بود
لباسامو عوض کردم و رفتم پایین و شروع کردم به اشپزی
که یهو یه دختر اومدن پیشم
هانا:ارباب گفت بهشون به قهوه ببری
ات:باشه
قهوه رو اماده کردم و داشتم از پله ها میبردم بالا که یه
دختره جلومو گرفت
یونا:هوی قهورو بده من ببرم به ارباب
ات:ام ارباب به من گفتن
یونا:وایی زود بدتش
ات:اگه تو خیلی دوس داشتی قهوه ی اربابو ببری
پس مییومدیو زحمت درست کردنشم خودت میکشیدی
حالام برو اونور میخوام قهوه ی اربابو ببرم
یونا:تو چطور جرعت میکنیی
یهو یکی از پشت هلم دادو قهوه ریخت رو اون دختره|یونا|
ات:وایی
برگشتم دیپم همون دخترس که اومد بهم گفت قهوه درست کنم
|هانا|
هانا:وایی چرا قهورو ریختی روشش اربابب اربابب
اون مرده درو واکرد اومد بیرون|کوک|
کوک:چه خبرتونهه
هانا:ارباب این دختره ی افریطه قهورو ریخت رو یونا
ات:من نهههه
کوک:رو یونا برای چی
یونا:گفتم بده من قهورو ببرم به ارباب اما اون گفت من
مبخوام ببرم تا بتونم مخشو بزنم |با گریه این حرفارو زد|
کوک:مخه منو بزنه
ات:ن.ن...نه درو.غغ می...گ..ههه
اون مرده اومد جلو از موهام گرفت و کشوند منو تو به اتاق و
دروبست|کوک|
کوک:پس میخوای مخه منو بزنیه هااا دختره ی هول
دیدم داره کروواتشو شل میکنه ترسیده بودم
داشت میومد سمتم
ات:نهه دروغ میگه من همچین چیزی نگفتم حتا قهورم من...
نزاشت حرمو بزنمو گفت
کوک:از الان به بعد فقط سه تا چیز میتونی فقط بهم بگی
1غلط کردم ارباب
2چشم ارباب
3بله ارباب
فهمیدیی
فک کنم فهمیدی حالام بلایی سرت مییارم تا فکر مخ زدن منو از
سرت ببری بیرون بلند شدو کمر بندشو باز کرد••••• °•پایان•°
Part3
|ویوکوک|
سرمو بردم تو ماشین دیدم خوابیده
خواستم بغلش کنم اما یهو به خودم اومدمو گفتم هوی
کوک کاراتو از الان بهم نریز دیدم تکیه داده بود به در
در اینورو بسدم و رفتم در سمت اتو واکردم و نقش بر
زمین شد
|ویوات|
با دردی که به شونم وارد شد از خواب پریدم رو
زمین بودم و دیدم اون مرده|کوک|دستش رو دستگیره
دره فهمیدم اون درو وا کرده و افتادم زمین
ات:هیی چیکار میکنی حیوون
کوک:درس حرف بزن اربابت حالام یالا پاشو بیا
ببرمت بیش اجوما تا بهت بگه هرروز باید چیکار کنی
کوک رفت جلو در عمارت برگشت سمت من ولی دید
من هنوز نشستم زمینو دارم شونمو میمالم
کوک:میخوای بگم کشون کشون بییارنت
با این حرفش سریع بلند شدمو دوییدم سمتش
و اون راه افتاد داخل عمارت وایی پس از خونه ی
ما خونه ی بزرگتریم هس
کوک:اینجا عمارت عقب مونده
منو برد توی به اشپز خونه ی بزرگ و یکیو نشون دادو گفت
کوک:این اجوماس اجوما هر چی که لازمرو بهش بگو
و اون مرده|کوک|رفت
اجوما:سلام دخترم مبتونی منو اجوما صدا کنی
ات:سلام شمام منو ات صدا کنید
اجوما:باشه،، بزار کارایی که هروز باید انجام بدیو
بهت بگم هروز پامیشی غذا درست بلید کنی لباسارو
بشوری خونه رو تمیز کنی این کارارو باید انجام بدی
ات:تنهایی
اجومایه خندید و گفت
اجوما:نه خدمتکارای دیگه ای هم هستن
ات:اهان خب الان از کجا شروع کنم
اجوما:الان برو اتاقی که بهت نشون میدم لباس خدمتکارا
رو بپوش بعد بیا و اشپزی کن
ات:باشه
رفتم تویه اون اتاقی که بهم نشون داد اتاق قشنگی بود
لباسامو عوض کردم و رفتم پایین و شروع کردم به اشپزی
که یهو یه دختر اومدن پیشم
هانا:ارباب گفت بهشون به قهوه ببری
ات:باشه
قهوه رو اماده کردم و داشتم از پله ها میبردم بالا که یه
دختره جلومو گرفت
یونا:هوی قهورو بده من ببرم به ارباب
ات:ام ارباب به من گفتن
یونا:وایی زود بدتش
ات:اگه تو خیلی دوس داشتی قهوه ی اربابو ببری
پس مییومدیو زحمت درست کردنشم خودت میکشیدی
حالام برو اونور میخوام قهوه ی اربابو ببرم
یونا:تو چطور جرعت میکنیی
یهو یکی از پشت هلم دادو قهوه ریخت رو اون دختره|یونا|
ات:وایی
برگشتم دیپم همون دخترس که اومد بهم گفت قهوه درست کنم
|هانا|
هانا:وایی چرا قهورو ریختی روشش اربابب اربابب
اون مرده درو واکرد اومد بیرون|کوک|
کوک:چه خبرتونهه
هانا:ارباب این دختره ی افریطه قهورو ریخت رو یونا
ات:من نهههه
کوک:رو یونا برای چی
یونا:گفتم بده من قهورو ببرم به ارباب اما اون گفت من
مبخوام ببرم تا بتونم مخشو بزنم |با گریه این حرفارو زد|
کوک:مخه منو بزنه
ات:ن.ن...نه درو.غغ می...گ..ههه
اون مرده اومد جلو از موهام گرفت و کشوند منو تو به اتاق و
دروبست|کوک|
کوک:پس میخوای مخه منو بزنیه هااا دختره ی هول
دیدم داره کروواتشو شل میکنه ترسیده بودم
داشت میومد سمتم
ات:نهه دروغ میگه من همچین چیزی نگفتم حتا قهورم من...
نزاشت حرمو بزنمو گفت
کوک:از الان به بعد فقط سه تا چیز میتونی فقط بهم بگی
1غلط کردم ارباب
2چشم ارباب
3بله ارباب
فهمیدیی
فک کنم فهمیدی حالام بلایی سرت مییارم تا فکر مخ زدن منو از
سرت ببری بیرون بلند شدو کمر بندشو باز کرد••••• °•پایان•°
۱.۱k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.