cold Mafia (P31)
cold Mafia (P31)
همینطور ا.ت داشت بیهوش میشد که با اومدن جونگکوک لیا دست کشید
کوک : چه غلطی میکردی هر.زه*عربده*
لیا : کوک*گریه*
کوک : خفه لعنتی*عربده*
ا.ت : *هق کردن*
کوک برگشت سمت ا.ت رفت کنارش خم شد*
کوک : ببینم حا....
ا.ت وقتی سرش برد بالا توجه کوک بهش جلب شد*
کوک : ا.ت!
ا.ت سریع رفت داخل اتاق در قفل کرد
کوک : ا.ت در باز کن
تهیونگ : کوک وایسا
ا.ت : ......
کوک : ا.ت این در باز کن بیشتر از این نرو رو اعصابم*داد*
ا.ت : ........
لیا : تو اونو از کجا میشناسی
کوک برگشت سمت لیا
کوک : فک کنم باید به توهم درس عبرت یاد بدم تو کارام دخالت نکنی*عربده*
تهیونگ : جونگکوک
کوک : پس توهم میدونستی ها!
تهیونگ: جونگکوک بس کن من از وقتی اومدم اینجا فهمیدم ا.ت اینجاست
کوک : اوه باشه پس راست میگی*جدی*
کوک برگشت سمت لیا دست اونو کشید*
تهیونگ : داری کجا میبریش
کوک : جایی که باید شکن.جه بشه*سرد*
لیا : جونگکوک خواهش میکنم*داد،گریه*
کوک : خفه شو*عربده*
کوک اونو پرت کرد یکی از بزرگترین شلاق برداشت*
کوک : هرچی میزنم باید بشماری فهمیدی
لیا : *هق کردن*
کوک : گفتم فهمیدی*عربده*
لیا : ...هقق...فهمی.دم...هق
کوک شروع کرد به زدن*
صبح ویو :
از زبان ا.ت :
با تابش نور خورشید به چشم هام بیدار شدم..یاد دیشب افتادم که کوک متوجه شد من ا.ت ام دستم گذاشتم رو شکمم گفتم...
ا.ت : مامانی خوبی هوم؟؟ ببخشید ازت خوب مراقبت نکردم
احساس تشنگی میکردم یواشکی رفتم پایین چون مطمئن بودم کوک الان خوابه رفتم پایین تو اشپز خونه یه لیوان آب ریختم احساس میکردم دستایی دورم حلق شد...برگشتم دیدم او...او..اون جونگکوک بود لیوان آب ریختم رو...صورتش..
از زبان کوک :
از دیشب تا الان بیدار موندم فکرم بدجوری مغزم داغون کرد احساس میکردم ا.ت شاید بیدار باشه پس همینطور رفتم تا بهش سر بزنم اما دیدم اونجا آروم داشت رو لیوان آب میریخت آروم نزدیکش شدم دستامو دورش حلق کردم اما متوجه نشد وقتی برگشت با دیدنم آب یخ ریخت روم.
ا.ت : جونگکوک تو بودی
کوک : مگه غیر از من کسی دیگه ایم هست اههه
ا.ت : ت..تو چرا لباس تنت نیست وایسا برات حوله بیارم
که با کشیدن دست هام جونگکوک منو به خودش نزدیک کرد ل.باش گذاشت رو ل.بام.
5 مین بعد*
ا.ت*نفس داشتم کم میوردم زدم به شونه ی کوک دست برنداشت برا همین زدم به..چی..چیزه به اونجاش(کسی متوجه نشد ذهنش پاک است)که با دردش اهیی کشید
کوک : ایششش ا.ت این چه کاری بود
ا.ت : ببخشید جونگکوک خوبی؟*نگران*
کوک با دیدن نگرانی های ا.ت دست های ا.ت رو بالا برد ل.باش گذاشت رو ل.ب های ا.ت.
ا.ت* هیچ مخالفتی نکردم اما نمیدونم چم شد که همکاری کردم...ادامه داره...
همینطور ا.ت داشت بیهوش میشد که با اومدن جونگکوک لیا دست کشید
کوک : چه غلطی میکردی هر.زه*عربده*
لیا : کوک*گریه*
کوک : خفه لعنتی*عربده*
ا.ت : *هق کردن*
کوک برگشت سمت ا.ت رفت کنارش خم شد*
کوک : ببینم حا....
ا.ت وقتی سرش برد بالا توجه کوک بهش جلب شد*
کوک : ا.ت!
ا.ت سریع رفت داخل اتاق در قفل کرد
کوک : ا.ت در باز کن
تهیونگ : کوک وایسا
ا.ت : ......
کوک : ا.ت این در باز کن بیشتر از این نرو رو اعصابم*داد*
ا.ت : ........
لیا : تو اونو از کجا میشناسی
کوک برگشت سمت لیا
کوک : فک کنم باید به توهم درس عبرت یاد بدم تو کارام دخالت نکنی*عربده*
تهیونگ : جونگکوک
کوک : پس توهم میدونستی ها!
تهیونگ: جونگکوک بس کن من از وقتی اومدم اینجا فهمیدم ا.ت اینجاست
کوک : اوه باشه پس راست میگی*جدی*
کوک برگشت سمت لیا دست اونو کشید*
تهیونگ : داری کجا میبریش
کوک : جایی که باید شکن.جه بشه*سرد*
لیا : جونگکوک خواهش میکنم*داد،گریه*
کوک : خفه شو*عربده*
کوک اونو پرت کرد یکی از بزرگترین شلاق برداشت*
کوک : هرچی میزنم باید بشماری فهمیدی
لیا : *هق کردن*
کوک : گفتم فهمیدی*عربده*
لیا : ...هقق...فهمی.دم...هق
کوک شروع کرد به زدن*
صبح ویو :
از زبان ا.ت :
با تابش نور خورشید به چشم هام بیدار شدم..یاد دیشب افتادم که کوک متوجه شد من ا.ت ام دستم گذاشتم رو شکمم گفتم...
ا.ت : مامانی خوبی هوم؟؟ ببخشید ازت خوب مراقبت نکردم
احساس تشنگی میکردم یواشکی رفتم پایین چون مطمئن بودم کوک الان خوابه رفتم پایین تو اشپز خونه یه لیوان آب ریختم احساس میکردم دستایی دورم حلق شد...برگشتم دیدم او...او..اون جونگکوک بود لیوان آب ریختم رو...صورتش..
از زبان کوک :
از دیشب تا الان بیدار موندم فکرم بدجوری مغزم داغون کرد احساس میکردم ا.ت شاید بیدار باشه پس همینطور رفتم تا بهش سر بزنم اما دیدم اونجا آروم داشت رو لیوان آب میریخت آروم نزدیکش شدم دستامو دورش حلق کردم اما متوجه نشد وقتی برگشت با دیدنم آب یخ ریخت روم.
ا.ت : جونگکوک تو بودی
کوک : مگه غیر از من کسی دیگه ایم هست اههه
ا.ت : ت..تو چرا لباس تنت نیست وایسا برات حوله بیارم
که با کشیدن دست هام جونگکوک منو به خودش نزدیک کرد ل.باش گذاشت رو ل.بام.
5 مین بعد*
ا.ت*نفس داشتم کم میوردم زدم به شونه ی کوک دست برنداشت برا همین زدم به..چی..چیزه به اونجاش(کسی متوجه نشد ذهنش پاک است)که با دردش اهیی کشید
کوک : ایششش ا.ت این چه کاری بود
ا.ت : ببخشید جونگکوک خوبی؟*نگران*
کوک با دیدن نگرانی های ا.ت دست های ا.ت رو بالا برد ل.باش گذاشت رو ل.ب های ا.ت.
ا.ت* هیچ مخالفتی نکردم اما نمیدونم چم شد که همکاری کردم...ادامه داره...
۱۶.۶k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.