➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑⁵
_تو اصا چیکاره منی که سرم شرت میبندی قمار میکنی خودت بس نیسی
اومد سمتم نزدیکم شد و گفت
_گرد و خاک نکن
هولم داد و دو نفر از پشت گرفتتم و بستنم بردنم بجا و انداختنش پایین خدا خدا میکردم نبازه با ما امیدی به بازیشون نگا میکردم...باخت...بدبخت شدم همون دو نفر اومدن و انداختنش تو ماشین سرم خورد به یچیزی و غش کردم...............
چشمامو باز کردم مچ پا و دستام میسوخت سرم درد میکرد نگاه که کردم دیدم قفل و زنجیر شده بودن به یه تخت خونی بوی خیلی خیلی بدی میومد با ترس به دورم نگاه میکردم یه اتاق کثیف که بیشتر شبیه زندان بود تا یه اتاق هوای اتاق تاریک و آلوده بود خودمو کشوندم و پایین تخت رو نگاه کردم با تعداد زیادی جسد رو به رو شدم با بهت نگاه میکردم اصا چطوری اومدم اینجا چرا اومدم اینجا میترسیدم خیلی خیلی میترسیدم یهو در باز شد چشمامو بستم قلبم تند میزد از شدت ترس نفس نفس میزدم صدای پای چند نفر میومد اطمینان نداشتم ولی تقریبا ۳ نفر بودن و صدای پای یکیشون نزدیکتر از اون دو نفر بود خیلی میترسیدم نفس های یکی رو روی صورتم احساس میکردم
همونجا تو صورتم توقف کرده بود انگار بهم خیره بود
یه قطره اشک از روی گونم پایین اومد قلبم هی تند تر میزد...
_میدونم بیداری
هیچی نگفتم
_چشماتو باز کن
میتونستم نفسای گرمشو تو گردنم حس کنم زبونشو تو گردنم مالید
_ طعم خوبی داری
چن دقیقه همونجا وایساد و بعد اروم رفت بیرون یهو قفل مچ پاهام گشاد تر شد چشمامو باز کردم بلند شدم یه نفس عمیق کشیدم و سعی میکردم قفلو بازش کنم که احساس میکردم یکی داره راه میره میاد سمتم سرمو بلند کردم او..اون..اون یه جنازه پر از خون بود که داشت با خنده به سمتم میومد زبونم بند اومده بود و پاهام سست شده بودن چشمامو بستم زور میزدم با تمام قوا فقط میخواستم جیق بکشم یعنی واقعا قرار بود بمیرم یهو صدام در اومد خیلی بلند بود خیلی خیلی بلند بود نفس کم آوردم چشمامو باز کردم یه زن نسبتا پیر بود که وایساده بود و نگام میکرد
_صدات خیلی گوش خراشه
_می..می..میدونم
_پس چرا جیق زدی؟
_تا...تا یکی بیاد کمکم
_چرا بیاد کمکت
_چون یه جنازه میومد سمتم
اومد سمتم نزدیکم شد و گفت
_گرد و خاک نکن
هولم داد و دو نفر از پشت گرفتتم و بستنم بردنم بجا و انداختنش پایین خدا خدا میکردم نبازه با ما امیدی به بازیشون نگا میکردم...باخت...بدبخت شدم همون دو نفر اومدن و انداختنش تو ماشین سرم خورد به یچیزی و غش کردم...............
چشمامو باز کردم مچ پا و دستام میسوخت سرم درد میکرد نگاه که کردم دیدم قفل و زنجیر شده بودن به یه تخت خونی بوی خیلی خیلی بدی میومد با ترس به دورم نگاه میکردم یه اتاق کثیف که بیشتر شبیه زندان بود تا یه اتاق هوای اتاق تاریک و آلوده بود خودمو کشوندم و پایین تخت رو نگاه کردم با تعداد زیادی جسد رو به رو شدم با بهت نگاه میکردم اصا چطوری اومدم اینجا چرا اومدم اینجا میترسیدم خیلی خیلی میترسیدم یهو در باز شد چشمامو بستم قلبم تند میزد از شدت ترس نفس نفس میزدم صدای پای چند نفر میومد اطمینان نداشتم ولی تقریبا ۳ نفر بودن و صدای پای یکیشون نزدیکتر از اون دو نفر بود خیلی میترسیدم نفس های یکی رو روی صورتم احساس میکردم
همونجا تو صورتم توقف کرده بود انگار بهم خیره بود
یه قطره اشک از روی گونم پایین اومد قلبم هی تند تر میزد...
_میدونم بیداری
هیچی نگفتم
_چشماتو باز کن
میتونستم نفسای گرمشو تو گردنم حس کنم زبونشو تو گردنم مالید
_ طعم خوبی داری
چن دقیقه همونجا وایساد و بعد اروم رفت بیرون یهو قفل مچ پاهام گشاد تر شد چشمامو باز کردم بلند شدم یه نفس عمیق کشیدم و سعی میکردم قفلو بازش کنم که احساس میکردم یکی داره راه میره میاد سمتم سرمو بلند کردم او..اون..اون یه جنازه پر از خون بود که داشت با خنده به سمتم میومد زبونم بند اومده بود و پاهام سست شده بودن چشمامو بستم زور میزدم با تمام قوا فقط میخواستم جیق بکشم یعنی واقعا قرار بود بمیرم یهو صدام در اومد خیلی بلند بود خیلی خیلی بلند بود نفس کم آوردم چشمامو باز کردم یه زن نسبتا پیر بود که وایساده بود و نگام میکرد
_صدات خیلی گوش خراشه
_می..می..میدونم
_پس چرا جیق زدی؟
_تا...تا یکی بیاد کمکم
_چرا بیاد کمکت
_چون یه جنازه میومد سمتم
۳۳.۳k
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.