فراموشی* پارت51
_متاسفم... ازت معذرت میخوام... فئودور خواهش میکنم دیگه ازادش کن.
همون موقع چویا گفت: الان یادم اومد.
از زبان چویا"
با حرفایی که میزد تصویر هایی تو ذهنم میدیدم که به حرفاش شباهت داشت.
جرغه ای تو ذهنم خورد ـو یه تصویر به سرعت از جلوی چشمام رد شد. همه ی اون تصویرا مربوط به خاطراتی بودن که فراموش کرده بودم ولی الان مثل یه ویدیو از جلوی چشمام رد شدن ـو حافظه ی خالی ـه ذهنم دوباره پر شد.
زمانی که با دازای اشنا شدن،زمانی که به ماموریت دو نفره رفتیم، زمانی که موهبتم رو از دست دادم، زمانی که سر قبر پدرم بودم.
پرده ی نازکی از اشک جلوی چشمامو گرفت.
لبخندی زدمو چشمامو رو هم گذاشتم ـو گذاشتم اشکام روی گونه های سرخم سر بخورن.
_ الان یادم اومد.
با تعجب بهم نگاه کردن.
دازای: چی؟!
لبخندم پررنگ تر شد.
_الان دیگه همچیو به یاد اوردم.
به نظر میرسید که فئودور عصبانی بود.
دوباره اون دکمه ی لعنتی رو فشار داد ولی اینبار اون دردو تحمل کردم میدونستم میوچان میتونه کمک ـمون کنه و درست حدس زده بودم.
_تلپــورت!
تونسته بود دست ـو پاشو باز کنه. یه تفنگ ـرو سمت فئودور نشونه گرفت ـو خواست بهش شلیک کنه ولی قبلش فئودور اینکارو کرد.
_میـــــــــــو!!!
اشک توی چشمام جمع شده بود. دوباره اون دکمه رو فشار داد ـو باعث شد فریادم بالا بره.
چشمام سیاهی رفتن ـو از حال رفتم.
/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•
اروم چشمامو باز کردم. چند دقیقه داشتم چشمامو میمالوندم که یه نفر در زد.
از روی تخت بلند شدم ـو سمت در رفتم.
درو باز کردم. تاچیهارا بود.
با نگرانی گفت: حالتون بهتره چویا سان؟
سوالی بهش نگاه کردم ـو گفتم: اتفاقی افتاده؟!
با تعجب گفت: یعنی یادتون نمیاد؟!
اخمام تو هم رفت.
_دقیقا باید چیو یادم...
با یاداوری اینکه چه اتفاقی افتاده بود تو جام خشکم زد.
اینکه تصادف کرده بودم ـو حافظه ـم رو از دست دادم.
سریع تاچیهارا رو کنار زدم ـو سمت اژانس حرکت کردم.
_کجا میرید چویا سان؟!
بدون اینکه به حرفش گوش بدم از اونجا رفتم.
وقتی رسیدم سریع بودن این که در بزنم وارد شدم ـو تقریبا با صدای بلندی گفتم: دازای کجاسـ...ـت؟
دازای رو دیدم که رو مبل لم داده ـو خوابیده.
یوسـ: حالت خوبه چویا؟!
به سمتش برگشتم ـو گفتم: من حالم خوبه ولی با دازای کار دارم.
سمت دازای رفتم ـو بیدارش کردم.
_هوی دازای.. بیدار شو دازایی!
اروم چشمامو باز کرد.
یهو از روی مبل بلند شد ـو گفت: حالت بهتر شد؟
با تعجب گفتم: راجب چی حرف میزنی؟!
یه تار ابروشو بالا داد ـو گفت؛ یعنی یادت نیست دیروز چه اتفاقی افتاد؟
دستمو زیر چونم گذاشتم ـو کمی فکردم ـو بعد گفتم: اها الان یادم اومد...
ادامه دارد...
همون موقع چویا گفت: الان یادم اومد.
از زبان چویا"
با حرفایی که میزد تصویر هایی تو ذهنم میدیدم که به حرفاش شباهت داشت.
جرغه ای تو ذهنم خورد ـو یه تصویر به سرعت از جلوی چشمام رد شد. همه ی اون تصویرا مربوط به خاطراتی بودن که فراموش کرده بودم ولی الان مثل یه ویدیو از جلوی چشمام رد شدن ـو حافظه ی خالی ـه ذهنم دوباره پر شد.
زمانی که با دازای اشنا شدن،زمانی که به ماموریت دو نفره رفتیم، زمانی که موهبتم رو از دست دادم، زمانی که سر قبر پدرم بودم.
پرده ی نازکی از اشک جلوی چشمامو گرفت.
لبخندی زدمو چشمامو رو هم گذاشتم ـو گذاشتم اشکام روی گونه های سرخم سر بخورن.
_ الان یادم اومد.
با تعجب بهم نگاه کردن.
دازای: چی؟!
لبخندم پررنگ تر شد.
_الان دیگه همچیو به یاد اوردم.
به نظر میرسید که فئودور عصبانی بود.
دوباره اون دکمه ی لعنتی رو فشار داد ولی اینبار اون دردو تحمل کردم میدونستم میوچان میتونه کمک ـمون کنه و درست حدس زده بودم.
_تلپــورت!
تونسته بود دست ـو پاشو باز کنه. یه تفنگ ـرو سمت فئودور نشونه گرفت ـو خواست بهش شلیک کنه ولی قبلش فئودور اینکارو کرد.
_میـــــــــــو!!!
اشک توی چشمام جمع شده بود. دوباره اون دکمه رو فشار داد ـو باعث شد فریادم بالا بره.
چشمام سیاهی رفتن ـو از حال رفتم.
/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•/•
اروم چشمامو باز کردم. چند دقیقه داشتم چشمامو میمالوندم که یه نفر در زد.
از روی تخت بلند شدم ـو سمت در رفتم.
درو باز کردم. تاچیهارا بود.
با نگرانی گفت: حالتون بهتره چویا سان؟
سوالی بهش نگاه کردم ـو گفتم: اتفاقی افتاده؟!
با تعجب گفت: یعنی یادتون نمیاد؟!
اخمام تو هم رفت.
_دقیقا باید چیو یادم...
با یاداوری اینکه چه اتفاقی افتاده بود تو جام خشکم زد.
اینکه تصادف کرده بودم ـو حافظه ـم رو از دست دادم.
سریع تاچیهارا رو کنار زدم ـو سمت اژانس حرکت کردم.
_کجا میرید چویا سان؟!
بدون اینکه به حرفش گوش بدم از اونجا رفتم.
وقتی رسیدم سریع بودن این که در بزنم وارد شدم ـو تقریبا با صدای بلندی گفتم: دازای کجاسـ...ـت؟
دازای رو دیدم که رو مبل لم داده ـو خوابیده.
یوسـ: حالت خوبه چویا؟!
به سمتش برگشتم ـو گفتم: من حالم خوبه ولی با دازای کار دارم.
سمت دازای رفتم ـو بیدارش کردم.
_هوی دازای.. بیدار شو دازایی!
اروم چشمامو باز کرد.
یهو از روی مبل بلند شد ـو گفت: حالت بهتر شد؟
با تعجب گفتم: راجب چی حرف میزنی؟!
یه تار ابروشو بالا داد ـو گفت؛ یعنی یادت نیست دیروز چه اتفاقی افتاد؟
دستمو زیر چونم گذاشتم ـو کمی فکردم ـو بعد گفتم: اها الان یادم اومد...
ادامه دارد...
۱۸.۳k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.