part¹⁴🐊🧋🫐
جیمین « پیاده نشو تا من در رو برات باز کنم
شین هه « چی ؟
جیمین « زمانی که پیاده بشی دیگه نمیتونی از دستشون خلاص بشی! بد برداشت نکن
شین هه « خب اره! میمیرد دو دقیقه برای منم جنتلمن باشه....از ماشین پیاده شد و به سمت من اومد! صدای فلش دوربین ها روی مخم بود.... کمکم کرد پیاده بشم و بعد خیلی سریع رفتیم داخل!
چند دقیقه بعد :
جیمین « من تصویر تمام ملکه های تاریخ کشورمون رو دیدم ولی چرا این چهره رو تا به حال ندیدم
شین هه « هر چی که هست مطمئنم یه ملکه اس
جیمین « یعنی از مقامش خلع شده؟
شین هه « ممکنه.... خیلی دوست دارم بدونم چه بلایی سرش اومده
جیمین « ظاهرا ماجرای جالبی داره.... اما چطور این نقاشی رو پیدا کردی؟ اصلا از کجا میدونستی باید بری اتاق ملکه؟؟
شین هه « راستش نمیدونم! فقط حس کردم باید برم اونجا
جیمین « که اینطور.....
شین هه « شنیدن داستان زندگی ادما برام جذاب بود..... داستان زندگی اونا رو پس ذهنم حک میکردم و هر موقع احساس میکردم بدرد هیچی نمیخورم اونا رو مرور میکردم.... این باعث میشد به خودم بگم چرا من تلاش نکنم؟ چرا برای من نشه؟ چرا نتونم؟ مگه چه مشکلی دارم؟ تقریبا نیمه های شب شده بود مسیر منتهی به خابگاه رو طی میکردم..... بارون میبارید و موش آبکشیده شده بودم اما این مهم نبود! من این بارون رو دوست داشتم
بکهیون « هه! سرما میخوری دختر
شین هه « اوه بک!
بکهیون « اون استاد خودشیفته اتون چطور دلش اومد دختر به این خوشگلی رو این وقت شب تنها ول کنه و بره؟
شین هه « اون همین چند ساعت هم بزور منو تحمل میکنه بک! فکر میکردم خواب باشی...
بکهیون « نگران تو بودم هه! مراقب خودت هستی؟
شین هه « وقت داری صحبت کنیم؟
بکهیون « من همیشه برای تو وقت دارم
_پلاکت تعطیلی کافه رو روی در گذاشت و بعد با یه فنجون شکلات داغ به طرف شین هه رفت.... فنجون رو مقابلش روی میز گذاشت و روی صندلی مقابلش نشست
بکهیون « خب میشنوم
شین هه « خب... راستش من کسی رو ندارم! یعنی کسی نیست وقتی ناراحتم برم باهاش صحبت کنم.... وقتی داستان زندگیم رو تعریف میکنم همه میگن خوشی زده زیر دلش اما من فقط آزادی انتخاب میخواستم... این خواسته زیادیه؟
بکهیون « آزادی حق هر موجود زنده ایه هه! اما ادما این حق رو نه تنها از خودشون بلکه از بقیه موجودات هم گرفتن
شین هه « اوم... ام.. امروز که رفته بودیم کاخ چانگ دیوک گونگ حس عجیبی داشتم ! احساس میکردم قبلا هم اینجا بودم اما نه برای چند ساعت یا برای گردش.... احساس میکردم اونجا زندگی کردم! بک فکر میکنی دیوونه شدم؟ اخه صدا و تصویر عجیبی اونجا میدیدم و میشنیدم...... انگار من بخشی از خودمو اونجا گم کردم
بکهیون « واقعا؟
شین هه « اوهوم.... تو فکر میکنی این چه معنی ای میده؟ ؟؟
شین هه « چی ؟
جیمین « زمانی که پیاده بشی دیگه نمیتونی از دستشون خلاص بشی! بد برداشت نکن
شین هه « خب اره! میمیرد دو دقیقه برای منم جنتلمن باشه....از ماشین پیاده شد و به سمت من اومد! صدای فلش دوربین ها روی مخم بود.... کمکم کرد پیاده بشم و بعد خیلی سریع رفتیم داخل!
چند دقیقه بعد :
جیمین « من تصویر تمام ملکه های تاریخ کشورمون رو دیدم ولی چرا این چهره رو تا به حال ندیدم
شین هه « هر چی که هست مطمئنم یه ملکه اس
جیمین « یعنی از مقامش خلع شده؟
شین هه « ممکنه.... خیلی دوست دارم بدونم چه بلایی سرش اومده
جیمین « ظاهرا ماجرای جالبی داره.... اما چطور این نقاشی رو پیدا کردی؟ اصلا از کجا میدونستی باید بری اتاق ملکه؟؟
شین هه « راستش نمیدونم! فقط حس کردم باید برم اونجا
جیمین « که اینطور.....
شین هه « شنیدن داستان زندگی ادما برام جذاب بود..... داستان زندگی اونا رو پس ذهنم حک میکردم و هر موقع احساس میکردم بدرد هیچی نمیخورم اونا رو مرور میکردم.... این باعث میشد به خودم بگم چرا من تلاش نکنم؟ چرا برای من نشه؟ چرا نتونم؟ مگه چه مشکلی دارم؟ تقریبا نیمه های شب شده بود مسیر منتهی به خابگاه رو طی میکردم..... بارون میبارید و موش آبکشیده شده بودم اما این مهم نبود! من این بارون رو دوست داشتم
بکهیون « هه! سرما میخوری دختر
شین هه « اوه بک!
بکهیون « اون استاد خودشیفته اتون چطور دلش اومد دختر به این خوشگلی رو این وقت شب تنها ول کنه و بره؟
شین هه « اون همین چند ساعت هم بزور منو تحمل میکنه بک! فکر میکردم خواب باشی...
بکهیون « نگران تو بودم هه! مراقب خودت هستی؟
شین هه « وقت داری صحبت کنیم؟
بکهیون « من همیشه برای تو وقت دارم
_پلاکت تعطیلی کافه رو روی در گذاشت و بعد با یه فنجون شکلات داغ به طرف شین هه رفت.... فنجون رو مقابلش روی میز گذاشت و روی صندلی مقابلش نشست
بکهیون « خب میشنوم
شین هه « خب... راستش من کسی رو ندارم! یعنی کسی نیست وقتی ناراحتم برم باهاش صحبت کنم.... وقتی داستان زندگیم رو تعریف میکنم همه میگن خوشی زده زیر دلش اما من فقط آزادی انتخاب میخواستم... این خواسته زیادیه؟
بکهیون « آزادی حق هر موجود زنده ایه هه! اما ادما این حق رو نه تنها از خودشون بلکه از بقیه موجودات هم گرفتن
شین هه « اوم... ام.. امروز که رفته بودیم کاخ چانگ دیوک گونگ حس عجیبی داشتم ! احساس میکردم قبلا هم اینجا بودم اما نه برای چند ساعت یا برای گردش.... احساس میکردم اونجا زندگی کردم! بک فکر میکنی دیوونه شدم؟ اخه صدا و تصویر عجیبی اونجا میدیدم و میشنیدم...... انگار من بخشی از خودمو اونجا گم کردم
بکهیون « واقعا؟
شین هه « اوهوم.... تو فکر میکنی این چه معنی ای میده؟ ؟؟
۲۵.۵k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.