پارت۵۶(دردعشق)
از زبان ا/ت
بلند داد زدم:یوریم و سومین بیاید اینجا دیگه
بعد از کلی دوییدن دنبال همدیگه یا نفس نفس زدن اومدن
دستاشون رو شستم روی صندلی گذاشتم و گفتم: غذاتون رو بخورید بچه ها
نگاهی بهم کردن و خندیدن، خوبه حداقل یکی بود که باهاشون بازی کنه
دوتا بچه دوساله واقعا کیوت کنارم بودم که هر لحظه لبخند رو بروی لبم می آوردن
وقتی سعی میکردن حرف بزنن ولی نمیتونستن خیلی بانمک می شدن
سومین هم با من و یوریم زندگی می کرد
از اونجایی که مطمئن نبودم تهیونگ با سومین خوب رفتار می کنه یا نه سومین رو از اون عمارت دور کردم هرچند خاله سویی و شوهرش اسرار داشتن که بعد از مرگ لیانا با تهیونگ ازدواج کنم ولی خب لیانا ازم خواست پسرش رو از تهیونگ دور کنم حالا باید چیکار می کردم؟
صدای زنگ در اومد
خب حدس میزدم تهیان باشه
برعکس تهیونگ خیلی سومین رو دوست داشت و همیشه برای خوراکی و اسباب بازی می آورد همچنین به یوریم هم میداد...واقعا پدر خوبی میشه این پسر
در رو باز کردم و بعله حدسم کاملا درست بود
تهیان لبخندی زد و گفت: بد موقع نیومدم؟
منم متقابلا لبخندی زدم و گفتم: نبابا بهترین موقع هم اومدی ...بیا داخل
اومد داخل و گفت: سومین و یوریم کجان؟
گفتم: توی آشپزخونه دارن ناهار می خورن
رفتیم توی آشپزخونه که هم زمان یوریم و سومین با ذوق گفتن: عمووو
لبخندی روی لبای تهیان افتاد که یوریم و سومین باهم پریدن توی بغلش
هردوشون رو بوسید و گفت: برید غذاتون رو بخورید
با کلی بدبختی مجبورشون کردم دوباره غذاشون رو بخورن
تهیان گفت: ا/ت باید برگردی پیش تهیونگ
گفتم: پس سومین چی؟
خنده ای کرد و گفت: مگه تو دوسال دنبال تهیونگ نبودی؟
بلند داد زدم:یوریم و سومین بیاید اینجا دیگه
بعد از کلی دوییدن دنبال همدیگه یا نفس نفس زدن اومدن
دستاشون رو شستم روی صندلی گذاشتم و گفتم: غذاتون رو بخورید بچه ها
نگاهی بهم کردن و خندیدن، خوبه حداقل یکی بود که باهاشون بازی کنه
دوتا بچه دوساله واقعا کیوت کنارم بودم که هر لحظه لبخند رو بروی لبم می آوردن
وقتی سعی میکردن حرف بزنن ولی نمیتونستن خیلی بانمک می شدن
سومین هم با من و یوریم زندگی می کرد
از اونجایی که مطمئن نبودم تهیونگ با سومین خوب رفتار می کنه یا نه سومین رو از اون عمارت دور کردم هرچند خاله سویی و شوهرش اسرار داشتن که بعد از مرگ لیانا با تهیونگ ازدواج کنم ولی خب لیانا ازم خواست پسرش رو از تهیونگ دور کنم حالا باید چیکار می کردم؟
صدای زنگ در اومد
خب حدس میزدم تهیان باشه
برعکس تهیونگ خیلی سومین رو دوست داشت و همیشه برای خوراکی و اسباب بازی می آورد همچنین به یوریم هم میداد...واقعا پدر خوبی میشه این پسر
در رو باز کردم و بعله حدسم کاملا درست بود
تهیان لبخندی زد و گفت: بد موقع نیومدم؟
منم متقابلا لبخندی زدم و گفتم: نبابا بهترین موقع هم اومدی ...بیا داخل
اومد داخل و گفت: سومین و یوریم کجان؟
گفتم: توی آشپزخونه دارن ناهار می خورن
رفتیم توی آشپزخونه که هم زمان یوریم و سومین با ذوق گفتن: عمووو
لبخندی روی لبای تهیان افتاد که یوریم و سومین باهم پریدن توی بغلش
هردوشون رو بوسید و گفت: برید غذاتون رو بخورید
با کلی بدبختی مجبورشون کردم دوباره غذاشون رو بخورن
تهیان گفت: ا/ت باید برگردی پیش تهیونگ
گفتم: پس سومین چی؟
خنده ای کرد و گفت: مگه تو دوسال دنبال تهیونگ نبودی؟
۳۷.۸k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.