فیک جنون
پارت ۷::::::::
در حال فکر کردن با خودم بودم تا اینکه شمارش شروع شد
؛یک
نفس عمیقی کشیدم سعی کردم هیچ ری اکشنی نشون ندم
؛دو
زیر لب زمزمه می کردم
+اون آدم بدیه اون آدم بدیه
؛یک
با پاشیدن خون اون مرد توی صورتم نتونستم جلوی گریم رو بگیرم و شروع به اشک ریختن کردم مدیر وارد سالن شد با اصبانیت سمت من اومد
؛رزا خانم
+ب..بله
بعد محکم توی گوشم کوبید
نفسم بند اومد دستش خیلی سنگین بود دستمو روی صورتم فشار دادم و فکم رو جابه جا کردم
؛شما دومین باره از تمرین اخراج میشین واقعا که با پاتی بازی آقای آر ام تونستین وارد کلاس های ما بشین اگه یک بار دیگه از این بچه بازیاتون ببینم کلا از کلاس ها بیرون میندازمتون
با اشکی که قاطی خون روی صورتم میشد توی اتاق رفتم و درو قفل کردم
من خیلی تنها بودم هیچکی رو نداشتم نه یونگی نه نامجون و نه هیچکی دیگه ای
طوری تنها بودم که انگار از اول هیچکیو نداشتم همه فقط میخواستن رزای ساده رو از بین ببرن همه ازم متنفرن دیگه نمیتونستم این حجم از تنهایی رو قبول کنم ساعت ها توی اتاق گریه میکردم ساعت ۸ شب بود هوا غروب کرده بود پنجره اتاق باز بود و روی اشکام میزد و خشکشون میکرد شروع به زمزمه کردن با خودم کردم
+همه از من بچه بدشون میاد پس خودم میکشمش اگه کسی نیست که حالا اشکامو پاک کنه خودم پاکشون میکنم حالا میفهمم هیچ زنی به مردی برای پشتش بودن نیازی نداره و میخوام ثابتش کنم من به خودم قول دادم که کاری کنم همه تحسینم کنن اگه قراره این احساسات مسخره جلومو بگیره بهتره کلا احساساتمو حذف کنم
از جام بلند شدم توی دستشویی اتاق رفتم
در حال فکر کردن با خودم بودم تا اینکه شمارش شروع شد
؛یک
نفس عمیقی کشیدم سعی کردم هیچ ری اکشنی نشون ندم
؛دو
زیر لب زمزمه می کردم
+اون آدم بدیه اون آدم بدیه
؛یک
با پاشیدن خون اون مرد توی صورتم نتونستم جلوی گریم رو بگیرم و شروع به اشک ریختن کردم مدیر وارد سالن شد با اصبانیت سمت من اومد
؛رزا خانم
+ب..بله
بعد محکم توی گوشم کوبید
نفسم بند اومد دستش خیلی سنگین بود دستمو روی صورتم فشار دادم و فکم رو جابه جا کردم
؛شما دومین باره از تمرین اخراج میشین واقعا که با پاتی بازی آقای آر ام تونستین وارد کلاس های ما بشین اگه یک بار دیگه از این بچه بازیاتون ببینم کلا از کلاس ها بیرون میندازمتون
با اشکی که قاطی خون روی صورتم میشد توی اتاق رفتم و درو قفل کردم
من خیلی تنها بودم هیچکی رو نداشتم نه یونگی نه نامجون و نه هیچکی دیگه ای
طوری تنها بودم که انگار از اول هیچکیو نداشتم همه فقط میخواستن رزای ساده رو از بین ببرن همه ازم متنفرن دیگه نمیتونستم این حجم از تنهایی رو قبول کنم ساعت ها توی اتاق گریه میکردم ساعت ۸ شب بود هوا غروب کرده بود پنجره اتاق باز بود و روی اشکام میزد و خشکشون میکرد شروع به زمزمه کردن با خودم کردم
+همه از من بچه بدشون میاد پس خودم میکشمش اگه کسی نیست که حالا اشکامو پاک کنه خودم پاکشون میکنم حالا میفهمم هیچ زنی به مردی برای پشتش بودن نیازی نداره و میخوام ثابتش کنم من به خودم قول دادم که کاری کنم همه تحسینم کنن اگه قراره این احساسات مسخره جلومو بگیره بهتره کلا احساساتمو حذف کنم
از جام بلند شدم توی دستشویی اتاق رفتم
۲۸.۹k
۱۱ آذر ۱۴۰۱