فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت43
°از زبان چویا]
الان پنج شیش ساعتی میشه که بیرون رفته ـو هنوز برنگشته.
لعنتی، حوصلم بدجوری سر میره!!
تا الانم هزار بار سرمو کردم تو گوشیو پشیمون شدم.
دوباره گوشیو برداشتم ـو بازش کردم، بریم یه سر به گالری ـمون بزنیم.
رفتم تو پوشه ای که همه ی عکسا توش بود.
رو عکس ـه اولی زدم ـو تا چشمم بهش خورد لبخندی روی لبم نشست.
فرشته کوچولوی بابااا!
دلم براش تنگ شده، دلم میخواد دوباره صداشو بشنوم.
بعداز چند دقیقه خیره شدن به عکس بلاخره رفتم عکس ـه بعدی.
عکس ـه خانوادگیمون!
از عکسه بیرون اومدم ـو به ته عکسا رفتم، روی عکس زدم ـو بهش زل زدم که باعث شد لبخندم محو بشه.
این عکس ماله موقعی ـه که با اتسوشی ـو اکوتاگاوا ـو اون دازای ـه لعنتی به کوهستان رفته بودیم.
من اینجا حواسم نبوده ـو داشتم سر ـه دازای داد ـو بیداد میکردم که اتسوشی عکس گرفته.
این عکس باعث شد که خنده ـم بگیره، زدم زیر ـه خنده!
پس یعنی هروقت من عصبانی میشم این شکلیم؟ خیلی مسخرست.
رفتم عکس ـه بعدی ـو با دیدن ـش بازم خنده ـم گرفت، میخواستم از اکوتاگاوا و تاچیهارا عکس بگیرم ولی بجاش از خودم سلفی گرفتم.
•••••••••
یه نیم ساعتی میشد که داشتم عکسارو نگاه میکردم که با باز شدن ـه در ـو صدای دازای سری گوشیو خاموش کردم.
سرمو سمتش چرخوندم ـو با دیدن ـه اینکه دست ـه خالی برگشته بود بدجوری اصابم مگسی شد.
_چرا چیزی نگرفتی؟
همونطور که پشت بهم داشت ژاکتشو در میورد گفت: چون جنابالی چیزی نگفتی.
با حرص نفس ـه عمیقی کشیدم ـو گفت: صحیح!
کلمه ـمو کشدار ـو با تحکم گفتم ـو دوباره چرخیدم.
گوشیو روشن کردم ـو از گالری بیرون رفتم، بدون ـه توجه بهم سمت ـه اتاق رفت ـو درو بست.
دوباره سرمو سمت ـه در ـه اتاق چرخوندم ـو با تعجب بهش زل زدم.
انگار چیزیش شده.
سمت ـه اتاق رفتم ـو در زدم ـو داخل رفتم.
روی تخت دراز کشیده بود ـو چشماشو روهم گذاشته بود.
اروم گفتم: چی شده؟
چشماشو باز کرد ـو با لبخند سرشو سمتم چرخوند ـو گفت: هیچی!
سمتش رفتم ـو دستمو رو پهلوهام گذاشتم ـو خم شدم جوری که صورتم به صورتش نزدیک باشه، گفتم: پس باهام قهری.
با لبخند گفت: دلیلی ندارم که باهات قهر باشم.
با اخم گفتم: پس چیه؟
از جاش بلند شد که سرمو عقب کشیدم ـو رو تخت چارزانو نشست ـو گفت: میخوام بهت یه چیزی بدم.
دست به سینه وایسادم ـو با تعجب بهش نگاه کردم که دستشو تو جیبش برد ـو یه جعبه ی خیلی کوچیک بیرون اورد ـو با تردید سمتم گرفت ـو گفت: برای توئه.
دستمو پایین اوردم ـو به جعبه نگاه کردم.
قبل از باز کردنش اول به دازای نگاه کردم که سرشو پایین انداخته بود.
اولش فک کردم که دوباره مثل ـه قدیما میخواد باهام شوخی کنه ولی با باز کردن ـه در ـه جعبه برای لحظه ای شوکه شدم.
به دازای نگاه کردم که روشو اونور کرده بود ـو صورتش قرمز شده بود، اولین بار بود این جنبه ی دازای ـو میدیدم پس طبیعی بود تعجب کنم.
به دستبند داخل ـه جعبه نگاه کردم، بیرونش اوردم ـو بهش نگاه کردم.
ایـ... این... خیلی قشنگه!!
جلوش، پشت بهش نشستم.
دستبند ـو داخل ـه دستم کردم ـو با لبخند بهش نگاه کردم دستمو بالا بردم ـو بهش نگاه کردم ـو با ذوق بهش نگاه کردم.
سریع سمت ـه دازای چرخیدم ـو پریدم تو بغلش که باهم روی تخت افتادیم.
سرمو تو گردنش فرو بردم ـو گفتم: خیلی قشنگه، ازت ممنونم!
متقابلا بغلم کرد ـو گفت: خوشحالم که خوشت اومده.
سرمو بالا اوردم ـو بهش نگاه کردم، لبخندی زده بود ـو چشماشو بسته بود، گونه هاش به قدری سرخ شده بود که مطئنم داشت میسوخت.
لبخندی زدم که چشماشو باز کرد ـو بهم نگاه کرد.
سرمو رو سینه ـش گذاشتم ـو با صدای ارومی گفتم: ممنونم!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت43
°از زبان چویا]
الان پنج شیش ساعتی میشه که بیرون رفته ـو هنوز برنگشته.
لعنتی، حوصلم بدجوری سر میره!!
تا الانم هزار بار سرمو کردم تو گوشیو پشیمون شدم.
دوباره گوشیو برداشتم ـو بازش کردم، بریم یه سر به گالری ـمون بزنیم.
رفتم تو پوشه ای که همه ی عکسا توش بود.
رو عکس ـه اولی زدم ـو تا چشمم بهش خورد لبخندی روی لبم نشست.
فرشته کوچولوی بابااا!
دلم براش تنگ شده، دلم میخواد دوباره صداشو بشنوم.
بعداز چند دقیقه خیره شدن به عکس بلاخره رفتم عکس ـه بعدی.
عکس ـه خانوادگیمون!
از عکسه بیرون اومدم ـو به ته عکسا رفتم، روی عکس زدم ـو بهش زل زدم که باعث شد لبخندم محو بشه.
این عکس ماله موقعی ـه که با اتسوشی ـو اکوتاگاوا ـو اون دازای ـه لعنتی به کوهستان رفته بودیم.
من اینجا حواسم نبوده ـو داشتم سر ـه دازای داد ـو بیداد میکردم که اتسوشی عکس گرفته.
این عکس باعث شد که خنده ـم بگیره، زدم زیر ـه خنده!
پس یعنی هروقت من عصبانی میشم این شکلیم؟ خیلی مسخرست.
رفتم عکس ـه بعدی ـو با دیدن ـش بازم خنده ـم گرفت، میخواستم از اکوتاگاوا و تاچیهارا عکس بگیرم ولی بجاش از خودم سلفی گرفتم.
•••••••••
یه نیم ساعتی میشد که داشتم عکسارو نگاه میکردم که با باز شدن ـه در ـو صدای دازای سری گوشیو خاموش کردم.
سرمو سمتش چرخوندم ـو با دیدن ـه اینکه دست ـه خالی برگشته بود بدجوری اصابم مگسی شد.
_چرا چیزی نگرفتی؟
همونطور که پشت بهم داشت ژاکتشو در میورد گفت: چون جنابالی چیزی نگفتی.
با حرص نفس ـه عمیقی کشیدم ـو گفت: صحیح!
کلمه ـمو کشدار ـو با تحکم گفتم ـو دوباره چرخیدم.
گوشیو روشن کردم ـو از گالری بیرون رفتم، بدون ـه توجه بهم سمت ـه اتاق رفت ـو درو بست.
دوباره سرمو سمت ـه در ـه اتاق چرخوندم ـو با تعجب بهش زل زدم.
انگار چیزیش شده.
سمت ـه اتاق رفتم ـو در زدم ـو داخل رفتم.
روی تخت دراز کشیده بود ـو چشماشو روهم گذاشته بود.
اروم گفتم: چی شده؟
چشماشو باز کرد ـو با لبخند سرشو سمتم چرخوند ـو گفت: هیچی!
سمتش رفتم ـو دستمو رو پهلوهام گذاشتم ـو خم شدم جوری که صورتم به صورتش نزدیک باشه، گفتم: پس باهام قهری.
با لبخند گفت: دلیلی ندارم که باهات قهر باشم.
با اخم گفتم: پس چیه؟
از جاش بلند شد که سرمو عقب کشیدم ـو رو تخت چارزانو نشست ـو گفت: میخوام بهت یه چیزی بدم.
دست به سینه وایسادم ـو با تعجب بهش نگاه کردم که دستشو تو جیبش برد ـو یه جعبه ی خیلی کوچیک بیرون اورد ـو با تردید سمتم گرفت ـو گفت: برای توئه.
دستمو پایین اوردم ـو به جعبه نگاه کردم.
قبل از باز کردنش اول به دازای نگاه کردم که سرشو پایین انداخته بود.
اولش فک کردم که دوباره مثل ـه قدیما میخواد باهام شوخی کنه ولی با باز کردن ـه در ـه جعبه برای لحظه ای شوکه شدم.
به دازای نگاه کردم که روشو اونور کرده بود ـو صورتش قرمز شده بود، اولین بار بود این جنبه ی دازای ـو میدیدم پس طبیعی بود تعجب کنم.
به دستبند داخل ـه جعبه نگاه کردم، بیرونش اوردم ـو بهش نگاه کردم.
ایـ... این... خیلی قشنگه!!
جلوش، پشت بهش نشستم.
دستبند ـو داخل ـه دستم کردم ـو با لبخند بهش نگاه کردم دستمو بالا بردم ـو بهش نگاه کردم ـو با ذوق بهش نگاه کردم.
سریع سمت ـه دازای چرخیدم ـو پریدم تو بغلش که باهم روی تخت افتادیم.
سرمو تو گردنش فرو بردم ـو گفتم: خیلی قشنگه، ازت ممنونم!
متقابلا بغلم کرد ـو گفت: خوشحالم که خوشت اومده.
سرمو بالا اوردم ـو بهش نگاه کردم، لبخندی زده بود ـو چشماشو بسته بود، گونه هاش به قدری سرخ شده بود که مطئنم داشت میسوخت.
لبخندی زدم که چشماشو باز کرد ـو بهم نگاه کرد.
سرمو رو سینه ـش گذاشتم ـو با صدای ارومی گفتم: ممنونم!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۱۱.۰k
۱۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.