Part²⁰
Part²⁰
ا.ت ویو:
ماشین از در عمارت خارج شد پوفی کشیدم و رفتم داخل اتاق که در باز شد و هانول وارد اتاق شد
هانول:ببخشید دیر کردم
ا.ت:مشکلی نیست
هانول:رفته بودم برات یه کاری انجام بدم
ا.ت:برای من؟
هانول سرش رو به معنی اره تکون داد
ا.ت:چیکار؟
لبخندی زد مرموزانه گفت
هانول:فردا خودت میفهمی
خندیدم گفتم
ا.ت:فکر کنم خیلی دوست داری اذیتم کنی اره؟
هانول:اوهوم
سمت کاناپه ای که کنار تخت بود رفتم و روش نشستم
ا.ت:خیلی دلم میخواد نقاشی بکشم
هانول:تو نقاشیت خوبه؟
ا.ت:عالیه
هانول با خوشحالی گفت
هانول:بیا بریم پشت عمارت نقاشی بکشیم
ا.ت:بریم
هانول:تو برو من وسایل رو بیارم
قبل از اینکه حرفی بزنم هانول رفت منم به ناچار تنهایی رفتم پشت عمارت همون جایی که حس ارامش میداد...نزدیک نرده های سنگی شدم و دستمو گذاشتم روشون...سردی نرده ها تنم رو مور مور کرد...به دریاچه روبروم خیره بودم خورشید درحال غروب بود و اسمون صورتی و کمی نارنجی شده بود...طولی نکشید که صدای پا اومد فکر کردم هانول ولی وقتی اومد کنارم وایستاد...
هاری:هیچ وقت از قربیه هایی که دنبال دارایی های ادم هستن خوشم نمیومد
سمتش برگشتم دختر عموی هانول بود
ا.ت:دارایی؟ من دنبال دارایی کسی نیستم
هاری:از رفتارت مشخصه که دنبالش نیستی
چیزی نگفتم که ادامه داد
هاری:اصلا معلوم نیست از کجا سر کلت پیدا شده و وارد عمارت شدی...فکر کردی نمیدونم جاسوسی؟ مارو چی فرض کردی
از حرفاش جا خوردم خنده ای کردم گفتم
ا.ت:من از اینده اومدم و جاسوس و دنبال دارایی بقیه هم نیستم
هاری:جدا از اینا از جونگ کوک فاصله بگیر
ا.ت: من هیچ علاقه ای به اون ندارم
هاری:امیدوارم همینی که میگی باشه
نگاهمو ازش گرفتم و به روبرو دادم...و اونم از اونجا رفت....همین که دختره رفت هانول با کلی وسیله به سمتم اومد... رفتم سمتش و چند تا از وسایل رو ازش گرفتم رو روی میزی که اونجا بود گذاشتم
هانول:هاری چی بهت میگفت؟
ا.ت:راجب به برادرت
هانول:همیشه همینه خیال میکنه برادرم دوسش داره...واقعا خودشیفتست
ا.ت:بهتره از این بحث جدا بشیم ارزششو نداره
سری تکون داد و نشستیم بومی برداشتم و شروع به نقاشی کردم... واقعا نقاشی حس خوبی بهم میداد...تمام ذهنم اروم شده بود...توی ارامش بودم دلم میخواست تا ابد توی این ارامش باقی بمونم... نزدیکای شب بود که نقاشیامون تموم شد
هانول:واقعا نقاشیت خوبه
ا.ت:از بچگی به نقاشی علاقه داشتم
هانول:منم نقاشی رو خیلی دوست دارم
کاملا مشخص بود که هانول نقاشی دوست داره اخه کلی نقاشی به دیوار اتاقش زده بود
ا.ت:از نقاشی های توی اتاقت که گذاشتی کاملا مشخصه
خنده ای کرد گفت
ههانول
ادامه دارد
شرط
لایک و کامنت:۱۲
منتظرم✨
🍷حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
ماشین از در عمارت خارج شد پوفی کشیدم و رفتم داخل اتاق که در باز شد و هانول وارد اتاق شد
هانول:ببخشید دیر کردم
ا.ت:مشکلی نیست
هانول:رفته بودم برات یه کاری انجام بدم
ا.ت:برای من؟
هانول سرش رو به معنی اره تکون داد
ا.ت:چیکار؟
لبخندی زد مرموزانه گفت
هانول:فردا خودت میفهمی
خندیدم گفتم
ا.ت:فکر کنم خیلی دوست داری اذیتم کنی اره؟
هانول:اوهوم
سمت کاناپه ای که کنار تخت بود رفتم و روش نشستم
ا.ت:خیلی دلم میخواد نقاشی بکشم
هانول:تو نقاشیت خوبه؟
ا.ت:عالیه
هانول با خوشحالی گفت
هانول:بیا بریم پشت عمارت نقاشی بکشیم
ا.ت:بریم
هانول:تو برو من وسایل رو بیارم
قبل از اینکه حرفی بزنم هانول رفت منم به ناچار تنهایی رفتم پشت عمارت همون جایی که حس ارامش میداد...نزدیک نرده های سنگی شدم و دستمو گذاشتم روشون...سردی نرده ها تنم رو مور مور کرد...به دریاچه روبروم خیره بودم خورشید درحال غروب بود و اسمون صورتی و کمی نارنجی شده بود...طولی نکشید که صدای پا اومد فکر کردم هانول ولی وقتی اومد کنارم وایستاد...
هاری:هیچ وقت از قربیه هایی که دنبال دارایی های ادم هستن خوشم نمیومد
سمتش برگشتم دختر عموی هانول بود
ا.ت:دارایی؟ من دنبال دارایی کسی نیستم
هاری:از رفتارت مشخصه که دنبالش نیستی
چیزی نگفتم که ادامه داد
هاری:اصلا معلوم نیست از کجا سر کلت پیدا شده و وارد عمارت شدی...فکر کردی نمیدونم جاسوسی؟ مارو چی فرض کردی
از حرفاش جا خوردم خنده ای کردم گفتم
ا.ت:من از اینده اومدم و جاسوس و دنبال دارایی بقیه هم نیستم
هاری:جدا از اینا از جونگ کوک فاصله بگیر
ا.ت: من هیچ علاقه ای به اون ندارم
هاری:امیدوارم همینی که میگی باشه
نگاهمو ازش گرفتم و به روبرو دادم...و اونم از اونجا رفت....همین که دختره رفت هانول با کلی وسیله به سمتم اومد... رفتم سمتش و چند تا از وسایل رو ازش گرفتم رو روی میزی که اونجا بود گذاشتم
هانول:هاری چی بهت میگفت؟
ا.ت:راجب به برادرت
هانول:همیشه همینه خیال میکنه برادرم دوسش داره...واقعا خودشیفتست
ا.ت:بهتره از این بحث جدا بشیم ارزششو نداره
سری تکون داد و نشستیم بومی برداشتم و شروع به نقاشی کردم... واقعا نقاشی حس خوبی بهم میداد...تمام ذهنم اروم شده بود...توی ارامش بودم دلم میخواست تا ابد توی این ارامش باقی بمونم... نزدیکای شب بود که نقاشیامون تموم شد
هانول:واقعا نقاشیت خوبه
ا.ت:از بچگی به نقاشی علاقه داشتم
هانول:منم نقاشی رو خیلی دوست دارم
کاملا مشخص بود که هانول نقاشی دوست داره اخه کلی نقاشی به دیوار اتاقش زده بود
ا.ت:از نقاشی های توی اتاقت که گذاشتی کاملا مشخصه
خنده ای کرد گفت
ههانول
ادامه دارد
شرط
لایک و کامنت:۱۲
منتظرم✨
🍷حمایت فراموش نشه🍷
۱.۷k
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.