رمان
#رمان
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستوسوم
به ساعت نگاه کردم
- ۱۱:۰۰ -
مهدیه پیشم نبود!
رفتم پایین که وضو بگیرم
دیدم مهدیه هم تو سرویس بهداشتیه
تا رفتم داخل نگاهم کرد و
گفت نرگسسس😂
-بله؟؟کبکت خروس میخونه!
-سید داره در به در دنبالت میگرده😂
-😳 ، چیکارم داشت؟؟
- نمیدونم اما سراسیمه بود😅
بهش گفتم خوابی
- چی گفت بعد؟
- گفت هر وقت بیدار شدی
بهت بگم کارت داشته
- باشه ..
وضوم رو گرفتم و
رفتم سمت دفتر آقایون
-حاج آقا ، آقای موسوی هستند؟
-نه حالشون بد شد بردنشون بیمارستان
- خیلی خب بعداً مزاحم میشم
در همون حین عباس رسید
-نرگسسید کجاست؟
- حالش بد شده بردنش بیمارستان
- کدوم بیمارستان؟
- نمیدونم، برو از آقای گلستانی بپرس
بهم مهلت نداد که حرفم رو تموم کنم
و رفت دفتر
اسم بیمارستان رو گرفت و منو با خودش برد
برای سید سِرُم زده بودند
دراز کشیده بود وساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود
هنوز گریه میکرد
عباس رو که دید
گریه هاش شدید تر شد
عباس بغلش کرد
باهم شروع به گریه کردند
این دوسال روابطشون زیاد شده بود
مرتب با هم در ارتباط بودند
دکتر اومد بالا سر سید وگفت :
بچه حزب اللهی ها بس کنید خواهشا
اینجا بیمارستانه
حال بیماران به اندازه ی کافی خراب هست
شما با گریه هاتون بدترش نکنید!
سید یه نگاهی بهش کرد و دستشو رو چشماش گذاشت و بی صدا گریه کرد
رفتم بیرون از اتاق
کمی بعد آقای سلطانی که همراه سید بود بهم گفت : سید کارتون داره!
- بامن؟؟
-بله باشما
سید: خانمقاسمی، به خانمِ حسین نگفتیم مسجد برنامه داریم
به زهرا نگفتم که بهش بگه
چون میدونم اگر بهش زنگ بزنه بجای حرف زدن فقط گریه میکنه
شما تماس بگیرید و بگید که فردا برنامه هست
- باشه مشکلی نیست
ولی شمارشونو ندارم
سید دست کرد تو جیبش و موبایلش رو در آورد
گوشی رو داد دستم و گفت
ایناها لطفاً اگر امکانش هست الان تماس بگیرید
شماره رو تو گوشیم سیو کردم و به سمت حیاط بیمارستان رفتم تا اونجا صحبت کنم
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستوسوم
به ساعت نگاه کردم
- ۱۱:۰۰ -
مهدیه پیشم نبود!
رفتم پایین که وضو بگیرم
دیدم مهدیه هم تو سرویس بهداشتیه
تا رفتم داخل نگاهم کرد و
گفت نرگسسس😂
-بله؟؟کبکت خروس میخونه!
-سید داره در به در دنبالت میگرده😂
-😳 ، چیکارم داشت؟؟
- نمیدونم اما سراسیمه بود😅
بهش گفتم خوابی
- چی گفت بعد؟
- گفت هر وقت بیدار شدی
بهت بگم کارت داشته
- باشه ..
وضوم رو گرفتم و
رفتم سمت دفتر آقایون
-حاج آقا ، آقای موسوی هستند؟
-نه حالشون بد شد بردنشون بیمارستان
- خیلی خب بعداً مزاحم میشم
در همون حین عباس رسید
-نرگسسید کجاست؟
- حالش بد شده بردنش بیمارستان
- کدوم بیمارستان؟
- نمیدونم، برو از آقای گلستانی بپرس
بهم مهلت نداد که حرفم رو تموم کنم
و رفت دفتر
اسم بیمارستان رو گرفت و منو با خودش برد
برای سید سِرُم زده بودند
دراز کشیده بود وساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود
هنوز گریه میکرد
عباس رو که دید
گریه هاش شدید تر شد
عباس بغلش کرد
باهم شروع به گریه کردند
این دوسال روابطشون زیاد شده بود
مرتب با هم در ارتباط بودند
دکتر اومد بالا سر سید وگفت :
بچه حزب اللهی ها بس کنید خواهشا
اینجا بیمارستانه
حال بیماران به اندازه ی کافی خراب هست
شما با گریه هاتون بدترش نکنید!
سید یه نگاهی بهش کرد و دستشو رو چشماش گذاشت و بی صدا گریه کرد
رفتم بیرون از اتاق
کمی بعد آقای سلطانی که همراه سید بود بهم گفت : سید کارتون داره!
- بامن؟؟
-بله باشما
سید: خانمقاسمی، به خانمِ حسین نگفتیم مسجد برنامه داریم
به زهرا نگفتم که بهش بگه
چون میدونم اگر بهش زنگ بزنه بجای حرف زدن فقط گریه میکنه
شما تماس بگیرید و بگید که فردا برنامه هست
- باشه مشکلی نیست
ولی شمارشونو ندارم
سید دست کرد تو جیبش و موبایلش رو در آورد
گوشی رو داد دستم و گفت
ایناها لطفاً اگر امکانش هست الان تماس بگیرید
شماره رو تو گوشیم سیو کردم و به سمت حیاط بیمارستان رفتم تا اونجا صحبت کنم
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
۲.۶k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.