Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part۴۵
میکائل:حیف ک شیرین دسته واگرنه ادمت میکنم
کریم:گفتم چند سالته(باداد)
میکائل:۳۳سالمه
کریم:پس شیرین با سن بالاها راه میره
میکائل:شیرین اختیار زندگیش دست خودشه با هرکی بخواد راه میره با هرکی هم بخواد راه نمیره
کریم:شیرین نوه من باباش که مرد من سرپرستشو گرفتم
میکائل:اگه خیلی مراقبش بودی نمزاشتی باباش اتیشش بزنه نمزاشتی اون پسره لاشیت بهش تجاوز کنه اگر خیلی مرد بودی نمزاشتی برای زندگی ک خودش انتخاب نکرده خودکشی کنه
کریم:وقتی چیزی نمدونی دهنتو ببند
میکائل:تو الان با خودت چی فکر کردی هاا فکر کردی کییی توکه کاسه عمرت لبریزه چرا گوه میخوره
میکائل:این پسر رو ببرین تا حدمرگ کتکش بزنین سریع
همنجور ک منو میبردن من فوش میدادم و سرشون داد میزدم منو بردن تو انباری ک همون پسره که اسمش کیوان بود امد سمتم
کیوان:شیرین مال منه باید مال باشه
میکائل:تو خواب بیبینی که شیرین مال تو باشه اون خیلی وقته مال منه
تا اینو گفتم محکم زد توگوشم دست پاهام بسته بود واگرنه حسابشو میرسیدم
کیوان:اگر بفهمم باهاش کاری کردی هم اونو هم ترو زنده به گورتون میکنم کثافت ها
جوابشو ندادم ک منو بردن تو انباری انداختن
سعید:شیرین رو دیدی؟حالش خوب بود؟
میکائل:ندیدمش ولی اون پیرسگ ک من دیدم شیرین تا خونشو تو شیشه نکنه ول کن نیست
سعید:میکائل صورتت چرا سرخه دست هات چقدر سرده
میکائل:نگران شیرینم یک وقت این پسره بلایی سرش نیاره؟
سعید:این پسره ک من دیدم فکر کنم تا میخواد بره دستشویی از اون پیرسگ اجازه میگیره
میکائل:یک وقت شیرین رو کتک نزنن؟
سعید:تو چقدر بد قدمی از موقع ک امدی تو زندگی شیرین همش داری براش بد میاری
میکائل:اره
(شیرین)
تو اتاقم نشسته بودم ک زن عمو مامان کیوان امد با سینی غذا و لباس و کنارم نشست
زنعمو سونگل:بیا فداتشم برات نهار اوردم بخور بعدش برو یک دوش بگیر برات هم لباس اوردم
لباس هارو نگاه کردم همیشه از لباس هایی ک اقاجون انتخاب میکرد خوشم نمیومد
شیرین:نه من غذا میخوام نه این لباس هارو ببر زنعمو
زنعمو سونگل:دختر تو با این لجبازی هات داری اوضاع رو بدتر میکنی تا بهتر
شیرین:زنعمو من زندگیم به خودم مربوطه نه به اقاجون
زنعمو سونگل:اون بابابزرگته خون اونا تو رگ هاته
شیرین:درسته ولی من ۱۹ سالمه دیگ دختره ۱۵ یا ۱۷ ساله نیستم که
زنعمو سونگل:الانم منم ۴۷ سالمه زندگیم دست خودم نیست یک لیوان اب ک میخوام بخورم باید از اقاجون اجازه بگیرم ولی من رگ خواب اقاجون بلد شدم
Part۴۵
میکائل:حیف ک شیرین دسته واگرنه ادمت میکنم
کریم:گفتم چند سالته(باداد)
میکائل:۳۳سالمه
کریم:پس شیرین با سن بالاها راه میره
میکائل:شیرین اختیار زندگیش دست خودشه با هرکی بخواد راه میره با هرکی هم بخواد راه نمیره
کریم:شیرین نوه من باباش که مرد من سرپرستشو گرفتم
میکائل:اگه خیلی مراقبش بودی نمزاشتی باباش اتیشش بزنه نمزاشتی اون پسره لاشیت بهش تجاوز کنه اگر خیلی مرد بودی نمزاشتی برای زندگی ک خودش انتخاب نکرده خودکشی کنه
کریم:وقتی چیزی نمدونی دهنتو ببند
میکائل:تو الان با خودت چی فکر کردی هاا فکر کردی کییی توکه کاسه عمرت لبریزه چرا گوه میخوره
میکائل:این پسر رو ببرین تا حدمرگ کتکش بزنین سریع
همنجور ک منو میبردن من فوش میدادم و سرشون داد میزدم منو بردن تو انباری ک همون پسره که اسمش کیوان بود امد سمتم
کیوان:شیرین مال منه باید مال باشه
میکائل:تو خواب بیبینی که شیرین مال تو باشه اون خیلی وقته مال منه
تا اینو گفتم محکم زد توگوشم دست پاهام بسته بود واگرنه حسابشو میرسیدم
کیوان:اگر بفهمم باهاش کاری کردی هم اونو هم ترو زنده به گورتون میکنم کثافت ها
جوابشو ندادم ک منو بردن تو انباری انداختن
سعید:شیرین رو دیدی؟حالش خوب بود؟
میکائل:ندیدمش ولی اون پیرسگ ک من دیدم شیرین تا خونشو تو شیشه نکنه ول کن نیست
سعید:میکائل صورتت چرا سرخه دست هات چقدر سرده
میکائل:نگران شیرینم یک وقت این پسره بلایی سرش نیاره؟
سعید:این پسره ک من دیدم فکر کنم تا میخواد بره دستشویی از اون پیرسگ اجازه میگیره
میکائل:یک وقت شیرین رو کتک نزنن؟
سعید:تو چقدر بد قدمی از موقع ک امدی تو زندگی شیرین همش داری براش بد میاری
میکائل:اره
(شیرین)
تو اتاقم نشسته بودم ک زن عمو مامان کیوان امد با سینی غذا و لباس و کنارم نشست
زنعمو سونگل:بیا فداتشم برات نهار اوردم بخور بعدش برو یک دوش بگیر برات هم لباس اوردم
لباس هارو نگاه کردم همیشه از لباس هایی ک اقاجون انتخاب میکرد خوشم نمیومد
شیرین:نه من غذا میخوام نه این لباس هارو ببر زنعمو
زنعمو سونگل:دختر تو با این لجبازی هات داری اوضاع رو بدتر میکنی تا بهتر
شیرین:زنعمو من زندگیم به خودم مربوطه نه به اقاجون
زنعمو سونگل:اون بابابزرگته خون اونا تو رگ هاته
شیرین:درسته ولی من ۱۹ سالمه دیگ دختره ۱۵ یا ۱۷ ساله نیستم که
زنعمو سونگل:الانم منم ۴۷ سالمه زندگیم دست خودم نیست یک لیوان اب ک میخوام بخورم باید از اقاجون اجازه بگیرم ولی من رگ خواب اقاجون بلد شدم
۶.۱k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.