دوست پسر روانی(۱۱)
(اگه دوست ندارین نخونید و گذارش نکنید)
بعد چند ساعت با یک شهر که چه عرض کنم بیشتر شبیه روستا بود اون تهیونگ لعنتی معلوم نیست تو کدوم قبرستونی منو نگه میداره
گوشیمو نگاه کردم ساعت ۸:۴۶ دقیقه بود وای خدا یعنی تقریبا ۴ ساعته دارم راه میرم
دور و برم و نگاه کردم خداروشکر یک کامیون دیدم رفتم سمتش یک مرده گنده بود بهش گفتم
یوری:سلام ..احیانا ..میشه بگید ...کجا دارید میرید(ترس)
با مهربانی برگشت سمتم و گفت
مرده:دارم میرم بوسان چطور(مهربون ..لبخند)
خوشحال شدم سریع گفتم
یوری: میشه اگه مشکلی نداره منم با خودتون ببرید
مشکوک نگام کرد و پرسید
مرده: اصلا چرا یک دختر باید اینجا باشه اونم تنها اینجا جای خیلی خطرناکی چه اتفاقی افتاده(مشکوک)
یوری: راستش با دوست پسرم بودم باهم دعوامون شد اونم منو اینجا رها کرد (ناراحتی)
مجبور بودم یک داستانی از خودم در بیارم تا شک نکنه تا حرفم تموم شد دوباره حالت صورتش به لبخند برگشت و با حالت تاسف گفت
مرده: امان از دست این مردا دور و زمونه نگران نباش دخترم هرجا خواستی میبرمت (مهربون)
خوشحال شدم و تایید کردم سوار ماشینش شدم و راه افتادیم مرد خیلی خوبی بود بعد چند ساعت بالاخره رسیدم به اون رستوران
قبلاً با صاحبش هماهنگ کرده بودم که میام
رستوران معروفی به نظر نیومد توی همین فکر ها بودم که یاد ساعت اوفتادم
۱۲شب بود قطعا تا الان ته برگشته و ممکنه گوشیمو ردیابی کنه پس سریع خاموشش کردم و وارد رستوران شدم ...و از حالا به بعد زندگیه من شروع شد.....
شرط: ۵ لایک🍷✨
بعد چند ساعت با یک شهر که چه عرض کنم بیشتر شبیه روستا بود اون تهیونگ لعنتی معلوم نیست تو کدوم قبرستونی منو نگه میداره
گوشیمو نگاه کردم ساعت ۸:۴۶ دقیقه بود وای خدا یعنی تقریبا ۴ ساعته دارم راه میرم
دور و برم و نگاه کردم خداروشکر یک کامیون دیدم رفتم سمتش یک مرده گنده بود بهش گفتم
یوری:سلام ..احیانا ..میشه بگید ...کجا دارید میرید(ترس)
با مهربانی برگشت سمتم و گفت
مرده:دارم میرم بوسان چطور(مهربون ..لبخند)
خوشحال شدم سریع گفتم
یوری: میشه اگه مشکلی نداره منم با خودتون ببرید
مشکوک نگام کرد و پرسید
مرده: اصلا چرا یک دختر باید اینجا باشه اونم تنها اینجا جای خیلی خطرناکی چه اتفاقی افتاده(مشکوک)
یوری: راستش با دوست پسرم بودم باهم دعوامون شد اونم منو اینجا رها کرد (ناراحتی)
مجبور بودم یک داستانی از خودم در بیارم تا شک نکنه تا حرفم تموم شد دوباره حالت صورتش به لبخند برگشت و با حالت تاسف گفت
مرده: امان از دست این مردا دور و زمونه نگران نباش دخترم هرجا خواستی میبرمت (مهربون)
خوشحال شدم و تایید کردم سوار ماشینش شدم و راه افتادیم مرد خیلی خوبی بود بعد چند ساعت بالاخره رسیدم به اون رستوران
قبلاً با صاحبش هماهنگ کرده بودم که میام
رستوران معروفی به نظر نیومد توی همین فکر ها بودم که یاد ساعت اوفتادم
۱۲شب بود قطعا تا الان ته برگشته و ممکنه گوشیمو ردیابی کنه پس سریع خاموشش کردم و وارد رستوران شدم ...و از حالا به بعد زندگیه من شروع شد.....
شرط: ۵ لایک🍷✨
۱.۱k
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.