پارت²⁰~
جیهوپپاشد رفت بیرون جیمینم نشست روی مبل رو به رو تخت با اخم ....
جیمین: چی شد
ا/ت: ت....تو با من ...چن بار دیگ ..رابطه داشتی
جیمین: خب؟؟؟
ا/ت:این یعنی ...چی
جیمین: درست حرف بز...
ا/ت: من حامله ام
چهره جیمین یه لحظه تغییر کلی دوباره به حالت ریکلس برگشت ...
جیمین: باید سقط کنی
ا/ت: ولی...
جیمین پاشد رفت...در حال رفتن
جیمین: همین که گفتم
ا/ت: اون...(صدای محکم بسته شدن در)
ا/ت با خودش: اون ....چطور میتونه م...من نمیزام اون بچه خودشههه....اون یه عوضی ...هق ...من...من میرم اون هیچ کاری نمیتونه کنه ...من قاتل این بچه نمیشم.....میخواستم بهش حقیقت و بگم ....ولی اون....یه عوضی و لیاقت اینو نداره که بدونه ....من کیم ......من از اینجا میرم
پاشدی یه کاغد پیدا کردی توش نوشتی
اقای پارک جیمین تو لیاقت این بچه رو نداری...تو یه ادم عوضی هستی که با زندگی من بازی کردی فقط به فکر خودتی هیچ وقت فکرشم نمیکردم اون جیمین معصوم بچگی...به این هیولا تبدیل شه زندگی من و نابود کنه و بخواد یه بچه رو از بین ببره من خودم این بچه رو بزرگ میکنم اون به تو احتیاجی نداره
دلمم نمیخواد این بچه مثل تو بشه خدافظ
نامه رو گذاشتی داخل پاکت و روش نوشتی از طرف ا/ت
یواش در اتاق و باز کردی تو راه رو کسی نبود هیچکی این تا حدودی خیالت و راحت میکرد خیلی اهسته قدم بر میداشتی ساعت تقریبا ۱۲ شب بود و همه ندیمه ها خواب بود چون هیشکی نبود تصمیم گرفتی اول بری یه سر به جولیا و یونهی بزنی ......رفتی دم خوابگاه خدمتکارا همه خواب بود ...یواش قدم برداشتی تا خودت و به تخت جولیا برسونی ......مثل یه فرشته خواب بود رفتی سمتشو سرشو بوس کردی و....
ا/ت: خدافظ بهترین فرد زندگیم
اشک تو چشمات جمع شد ودی نزاشتی بریزه خواستی بری پیش یونهی ....ولی تختش خالی بود ....
یونهی کجا رفته ....چرا نیستش
یه دفعه صدای جیغ بلندی اومد نگران شدی ....اتاق شکنجه نزدیک اتاق ندیمه ها بود سریع رفتی تا ببینی چه خبره ....رسیدی دم در اتاق نفس نفس میزدی خواستی از لای در دید بزنی .....چشمت و گذاشتی تا ببینی ولی چیزی که دیدی خیلی وحشت ناک بود....برای تو خیلی دردناک بود .....یونهی بود همون یونهی که وقتی میخندید قند تو دلت اب میشد اون عوضی باهاش چیکار کرد .....ناراحت بودی عصبی بودی می خواستی بری داخل که یه نفر دست گذاشت جلوی دهنت ...جیغ میزدی ولی با دست اون خفه میشد بردت سمت یه اتاق کوچیک در باز کرد و انداخت داخل خودشم باهات اومد تو و در پشتش قفل کرد
ا/ت: تو ....تو کیی ببین حرف نزنی جیف میزنم
کوک: ا/ت اروم باش منم
تازه فهمیدی چی دیده بودی اشکات دوبار داخل چشمت جمع شدن
ا/ت: کوک
کوک اومد سمتت و بغلت کرد
کوک: هوشش چیری نیست ...اروم باش دختر
ا/ت: یو..نهیی هق اون ....اون داره میکشه
کوک:.....
ادامه پارت بعد
دوستون دارم😐😊
جیمین: چی شد
ا/ت: ت....تو با من ...چن بار دیگ ..رابطه داشتی
جیمین: خب؟؟؟
ا/ت:این یعنی ...چی
جیمین: درست حرف بز...
ا/ت: من حامله ام
چهره جیمین یه لحظه تغییر کلی دوباره به حالت ریکلس برگشت ...
جیمین: باید سقط کنی
ا/ت: ولی...
جیمین پاشد رفت...در حال رفتن
جیمین: همین که گفتم
ا/ت: اون...(صدای محکم بسته شدن در)
ا/ت با خودش: اون ....چطور میتونه م...من نمیزام اون بچه خودشههه....اون یه عوضی ...هق ...من...من میرم اون هیچ کاری نمیتونه کنه ...من قاتل این بچه نمیشم.....میخواستم بهش حقیقت و بگم ....ولی اون....یه عوضی و لیاقت اینو نداره که بدونه ....من کیم ......من از اینجا میرم
پاشدی یه کاغد پیدا کردی توش نوشتی
اقای پارک جیمین تو لیاقت این بچه رو نداری...تو یه ادم عوضی هستی که با زندگی من بازی کردی فقط به فکر خودتی هیچ وقت فکرشم نمیکردم اون جیمین معصوم بچگی...به این هیولا تبدیل شه زندگی من و نابود کنه و بخواد یه بچه رو از بین ببره من خودم این بچه رو بزرگ میکنم اون به تو احتیاجی نداره
دلمم نمیخواد این بچه مثل تو بشه خدافظ
نامه رو گذاشتی داخل پاکت و روش نوشتی از طرف ا/ت
یواش در اتاق و باز کردی تو راه رو کسی نبود هیچکی این تا حدودی خیالت و راحت میکرد خیلی اهسته قدم بر میداشتی ساعت تقریبا ۱۲ شب بود و همه ندیمه ها خواب بود چون هیشکی نبود تصمیم گرفتی اول بری یه سر به جولیا و یونهی بزنی ......رفتی دم خوابگاه خدمتکارا همه خواب بود ...یواش قدم برداشتی تا خودت و به تخت جولیا برسونی ......مثل یه فرشته خواب بود رفتی سمتشو سرشو بوس کردی و....
ا/ت: خدافظ بهترین فرد زندگیم
اشک تو چشمات جمع شد ودی نزاشتی بریزه خواستی بری پیش یونهی ....ولی تختش خالی بود ....
یونهی کجا رفته ....چرا نیستش
یه دفعه صدای جیغ بلندی اومد نگران شدی ....اتاق شکنجه نزدیک اتاق ندیمه ها بود سریع رفتی تا ببینی چه خبره ....رسیدی دم در اتاق نفس نفس میزدی خواستی از لای در دید بزنی .....چشمت و گذاشتی تا ببینی ولی چیزی که دیدی خیلی وحشت ناک بود....برای تو خیلی دردناک بود .....یونهی بود همون یونهی که وقتی میخندید قند تو دلت اب میشد اون عوضی باهاش چیکار کرد .....ناراحت بودی عصبی بودی می خواستی بری داخل که یه نفر دست گذاشت جلوی دهنت ...جیغ میزدی ولی با دست اون خفه میشد بردت سمت یه اتاق کوچیک در باز کرد و انداخت داخل خودشم باهات اومد تو و در پشتش قفل کرد
ا/ت: تو ....تو کیی ببین حرف نزنی جیف میزنم
کوک: ا/ت اروم باش منم
تازه فهمیدی چی دیده بودی اشکات دوبار داخل چشمت جمع شدن
ا/ت: کوک
کوک اومد سمتت و بغلت کرد
کوک: هوشش چیری نیست ...اروم باش دختر
ا/ت: یو..نهیی هق اون ....اون داره میکشه
کوک:.....
ادامه پارت بعد
دوستون دارم😐😊
۱۳۵.۳k
۰۶ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.