میراث ابدی 💜پــارت²⁵💜 کپ👇
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تهیونگ: چرا؟
مانیا: چون طرف اینو گرفتی.
جین: اینو به درخت میگن. من اسم دارم.
مانیا: گشنمه بریم اونجایی که غذا خوردیم غذاهاش عالی بود.
فک کنم ضربه مغزی چیزی خورده.......
ــ نمیشه.
مانیا: رو اعصابم نروها به پادشاه میگم چی بهم گفتیا صبح.
ــ بخاطر اون غذاها اینطوری شدی.
مانیا: چییییییی؟ سم ریخته بودن؟
یکی زدم به پیشونیم. ای خدا این دختر چقدر احمقه...........
تهیونگ: بخاطر کیمچی اینطوری شدی. چون تو کیمچی شکر میریزن.
مانیا: آهان.
مامان: میگم لیلی جان اینا چقدر به هم میان. زوج خوشبختی میشنا.
لیلی بانو: بله.
منظورشون کیان؟ تهیونگ خندید..........
ــ امروز چته؟
تهیونگ: آره زن و شوهر جنگجویی میشن.
برگشتم سمت مانیا انگار اونم سر در نیاورده بود..........
ــ کیو میگید؟
تهیونگ: تو و مانیا را میگن.
تا اینو تهیونگ گفت.........
مانیا: فکرشم نکنید. ما اصلا به هم نمیاییم.
بابا و عمو خندیدن..........
بابا: ولی سرنوشتتون به هم گره خورده.
چی؟؟ صبر کن. یاد حرف بنگ چان افتادم..........
( چهار ساعت قبل )
مانیا رفت. برگشتم برم سر قرارم که بنگ چانو جلوم دیدم. اخم کرد. اومد جلوتر..........
بنگ چان: اون دختره بخاطر تو تو خطر افتاده مواظبش باش.
ــ چی میگی؟!!
بنگ چان: پدر خواندم بهم گفت یه شب باهاش بخوابم تا نتونه زنت بشه.
ــ چی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره 💜
#میراث_ابدی #bts
تهیونگ: چرا؟
مانیا: چون طرف اینو گرفتی.
جین: اینو به درخت میگن. من اسم دارم.
مانیا: گشنمه بریم اونجایی که غذا خوردیم غذاهاش عالی بود.
فک کنم ضربه مغزی چیزی خورده.......
ــ نمیشه.
مانیا: رو اعصابم نروها به پادشاه میگم چی بهم گفتیا صبح.
ــ بخاطر اون غذاها اینطوری شدی.
مانیا: چییییییی؟ سم ریخته بودن؟
یکی زدم به پیشونیم. ای خدا این دختر چقدر احمقه...........
تهیونگ: بخاطر کیمچی اینطوری شدی. چون تو کیمچی شکر میریزن.
مانیا: آهان.
مامان: میگم لیلی جان اینا چقدر به هم میان. زوج خوشبختی میشنا.
لیلی بانو: بله.
منظورشون کیان؟ تهیونگ خندید..........
ــ امروز چته؟
تهیونگ: آره زن و شوهر جنگجویی میشن.
برگشتم سمت مانیا انگار اونم سر در نیاورده بود..........
ــ کیو میگید؟
تهیونگ: تو و مانیا را میگن.
تا اینو تهیونگ گفت.........
مانیا: فکرشم نکنید. ما اصلا به هم نمیاییم.
بابا و عمو خندیدن..........
بابا: ولی سرنوشتتون به هم گره خورده.
چی؟؟ صبر کن. یاد حرف بنگ چان افتادم..........
( چهار ساعت قبل )
مانیا رفت. برگشتم برم سر قرارم که بنگ چانو جلوم دیدم. اخم کرد. اومد جلوتر..........
بنگ چان: اون دختره بخاطر تو تو خطر افتاده مواظبش باش.
ــ چی میگی؟!!
بنگ چان: پدر خواندم بهم گفت یه شب باهاش بخوابم تا نتونه زنت بشه.
ــ چی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره 💜
#میراث_ابدی #bts
۱۰.۲k
۲۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.