فراموشی* پارت52 (پارت پایانی)
_اها الان یادم اومد... راستی..
با نگرانی ادامه دادم: میو حالش خوبه؟
لبخندی زد ـو گفت: اون حااش خوبه تیر به دستش خورده بود.
نفس عمیقی کشیدم ـو گفتم: دیروز چه اتفاقایی افتاد؟!
دوباره روی مبل نشست ـو گفت: دیروز موقعی که از حال رفتی اتسوشی ـو تانیزاکی اومدن، میو از قبل بهشون گفته بود که دنبالمون بیان ولی توی دید نباشن.
فئودور رو دستگیر کردن، بخاطر اینکه بیهوش بودی به مافیای بندر بردیم ـو خواستیم ازت محافظت کنن، ولی از همه مهم تر...
لبخندی زد ـو ادامه داد: تو تونستی قدرتت رو پس بگیری.
با این حرفش تعجب کردم: را.. راست میگی؟!
سری تکون داد.
از اینکه تونسته بودم قدرتمو پس بگیرم خیلی خوشحال بودم.
لبخندی زدم ـو گفتم: میخوام میو رو ببینم.
_رفته شهربازی میتونی اونجا ببینیش.
سمت در رفتم.
_هی!
سمتش برگشتم ـو گفتم: بله؟
اروم از جاش بلند شد ـو سمتم اومد ـو تو اغوشش کشید.
سرمو رو سینه ـش گذاشت ـو گفت: دلم برات تنگ شده بود چویا.
کمی سرخ شدم ولی چیزی نگفتم. هیچ واکنشی نشون ندادم فقط نفس عمیقی کشیدم تا عطر تنش ریه هامو پر کنه.
از بغلش بیرون اومدم ـو با لبخند گفتم: بعدا میبینمت.
لبخندی زد. از در پله ها پایین رفتم ـو سمت شهربازی رفتم.
دنبالش نگشتم چون میدونستم بلاخره بهم میخوریم.
کنار نرده وایستادم ـو دستامو روشون گذاشتم ـو به منظره خیره شدم.
چند دقیقه گذشت ـو همونجور داشتم منظره ـرو تماشا میکردم که یکی از پشت بغلم کرد.
سرمو سمتش چرخوندم تا ببینم کیه.
میو چان بود. لبخندی زدمو سمتش برگشتم ـو منم تو اغوشم کشیدمش.
اشکاش سرازیر شدن. سرشو رو سینه ـم گذاشت ـو گفت: دلم برات تنگ شده بود.
حلقه ی دستمو دورش تنگ تر کردم ـو گفتم: من بیشتر، و بابت اینکه عصبی شدم ـو سرت داد زدم متاسفم دست خودم نیست خودت که میدونی.
_دوست دارم، دیگه دلم نمیخواد از پیشت برم.
لبخندم پررنگ تر شد.
گفتم:من دوست ندارم،...
با این حرفی که زدم سرشو عقب برد ـو خودشو از تو بغلم بیرون کشید ـو اخماش تو هم رفت.
خنده ی ریزی کردم ـو ادامه دادم: عاشقتم.
لبخندی زد ـو اشکاش جاری شد.
از زبان نویسنده"
بلاخره چویا به کمک دازای از میو خواستگاری کرد ـو میو هم قبول کرد.
بعداز عروسی ـشون یه دختر بچه ی شیرین ـو کوچولو به دنیا اوردن که شباهت زیادی با پدرش داشت.
از اون موقع زندگی شیرین ـشون شروع شد ـو هیچ اتفاق بدی براشون نیوفتاد.
پایان"
با نگرانی ادامه دادم: میو حالش خوبه؟
لبخندی زد ـو گفت: اون حااش خوبه تیر به دستش خورده بود.
نفس عمیقی کشیدم ـو گفتم: دیروز چه اتفاقایی افتاد؟!
دوباره روی مبل نشست ـو گفت: دیروز موقعی که از حال رفتی اتسوشی ـو تانیزاکی اومدن، میو از قبل بهشون گفته بود که دنبالمون بیان ولی توی دید نباشن.
فئودور رو دستگیر کردن، بخاطر اینکه بیهوش بودی به مافیای بندر بردیم ـو خواستیم ازت محافظت کنن، ولی از همه مهم تر...
لبخندی زد ـو ادامه داد: تو تونستی قدرتت رو پس بگیری.
با این حرفش تعجب کردم: را.. راست میگی؟!
سری تکون داد.
از اینکه تونسته بودم قدرتمو پس بگیرم خیلی خوشحال بودم.
لبخندی زدم ـو گفتم: میخوام میو رو ببینم.
_رفته شهربازی میتونی اونجا ببینیش.
سمت در رفتم.
_هی!
سمتش برگشتم ـو گفتم: بله؟
اروم از جاش بلند شد ـو سمتم اومد ـو تو اغوشش کشید.
سرمو رو سینه ـش گذاشت ـو گفت: دلم برات تنگ شده بود چویا.
کمی سرخ شدم ولی چیزی نگفتم. هیچ واکنشی نشون ندادم فقط نفس عمیقی کشیدم تا عطر تنش ریه هامو پر کنه.
از بغلش بیرون اومدم ـو با لبخند گفتم: بعدا میبینمت.
لبخندی زد. از در پله ها پایین رفتم ـو سمت شهربازی رفتم.
دنبالش نگشتم چون میدونستم بلاخره بهم میخوریم.
کنار نرده وایستادم ـو دستامو روشون گذاشتم ـو به منظره خیره شدم.
چند دقیقه گذشت ـو همونجور داشتم منظره ـرو تماشا میکردم که یکی از پشت بغلم کرد.
سرمو سمتش چرخوندم تا ببینم کیه.
میو چان بود. لبخندی زدمو سمتش برگشتم ـو منم تو اغوشم کشیدمش.
اشکاش سرازیر شدن. سرشو رو سینه ـم گذاشت ـو گفت: دلم برات تنگ شده بود.
حلقه ی دستمو دورش تنگ تر کردم ـو گفتم: من بیشتر، و بابت اینکه عصبی شدم ـو سرت داد زدم متاسفم دست خودم نیست خودت که میدونی.
_دوست دارم، دیگه دلم نمیخواد از پیشت برم.
لبخندم پررنگ تر شد.
گفتم:من دوست ندارم،...
با این حرفی که زدم سرشو عقب برد ـو خودشو از تو بغلم بیرون کشید ـو اخماش تو هم رفت.
خنده ی ریزی کردم ـو ادامه دادم: عاشقتم.
لبخندی زد ـو اشکاش جاری شد.
از زبان نویسنده"
بلاخره چویا به کمک دازای از میو خواستگاری کرد ـو میو هم قبول کرد.
بعداز عروسی ـشون یه دختر بچه ی شیرین ـو کوچولو به دنیا اوردن که شباهت زیادی با پدرش داشت.
از اون موقع زندگی شیرین ـشون شروع شد ـو هیچ اتفاق بدی براشون نیوفتاد.
پایان"
۲۱.۸k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.