part41
#part41
سه ماه بعد:
مجید-این سه ماه اززندگیم واقعا خیلی قشنگ بودن
تواین مدت
حمیدرضاوتینا
حمیدوکیانا عقد کردن
بقول بابام
کوچیکارفتن من بزرگ خانواده ماندم
تواین مدت رابطم یکمی با ترنم اوکی شده بود
مامانینا هم مشکلی باهاش نداشتن
حتی وعقد حمید وتینا هم بود
منم بعضی وقتا برااینکه احساس تنهایی نکنه
بهش سرمیزدم
اما حسی که من داتشم یه حس دوستانه نبود
من عاشقش شده بودم
بدون فکرش زندگی نمیکردم
تمام فکر ذهنم شده بود اون
چشاش
رفتارش
خندش
همچیشش
امروزم مث همیشه رفتم سمت
خونشون بهش یسر بزن
زنگ درو زدم
رفتم بالا
درو برام بازکرد
ترنم-سلام چطوری
مجید-خوبم
بغلش کردم
توچطوری
ترنم-منم خوبم
چای یا قهوه؟!
مجید-چای ماسنتیم
ترنم-خنده ای کردم
و رفتم چایی بیارم
مجید-نشستم روکانا په
ترنم اومد
چخبر چیکارا میکنی
ترنم-میگذره
دارم روی یه نقاشی کارمیکنم
مخیوام یه گالری بزنم
فعلا چیگیر کارای اونم
مجید-اوو
موفق باشی
ترنم-مرسی
عام یچیزی
مجید-پیشده
ترنم-دیروز داشتم گوشیه
تبسم ونگا میکردم
یه فیلم پیدا کردم فکرکنم دیده باشیش
بزار بیارمش
نشونش دادم
مجید-میدونم
قبلا دیده بودمش
میشه ازت خواهش کنم پاکش کنی
ترنم-جلوخودش ازهمجا پاک کردم
جایی دیگه ای ندارم خیالت تخت
مجید-ممنون
ترنم
میشه باهات حرف بزنم
ترنم-جانم بگو
مجید-راستش چند وقتیه میخوام بت بگما
ولی نمیدونم چجوری
من بعد ازاینکه حافظم وازدست هیچوقت دیگه عاشق نشدم
حی دگیه حسیم
نسبت به تبسم نداشتم
ولی ازوقتی تورو دیدم
حسی رو تجربه کردم که تاحالا نداشتم
ترنم من خیلی وقته بجا خودم براتو زندگی میکنم
ترنم من عاشقت شدم
میدونم
الان تدلت میگی چقد بیشعورم یمدت با خواهرت بودم الان میخوام باتو باشم
ولی من بدون و نمیتونم
ترنم-نونستم بشینم
پاشدم رفتم دسشویی
ببخشید من الان میام
مجید-هواگرفته بود
رفتم توتراس
سیگارم روشن کردم
ترنم-رفتم دسشویی اب وباز کردم
ابی به صورتم زدم
میدونستم تبسم چقد عاشقش بود
ولی منم تواین مدت دست کمی ازش نداشتم
منم تواین مدت فکر مجید بود که زندم نگه داشته بود
اومدم بیرون
مجید نبود
ینگاهیی کردم دیدم تو تراس
رفم تراس
سیگار میکشید
مجید-اومدی
ببین نمیخوام حالت وبد کنم
اگه بگی برو میرم ودیگه هیچچوقت اسمت ونمیارم
ترنم-سیگارش از دستش کشیدم بیرون انداختم زمین
ازاین به بعد فقط لب*ای من باید رولبات باشه نه سیگار
مجید-چسبوندمش به دیوار
شروع بوس*یدن لب*اش کردم
اونم داشت همراهیم میکرد....
#نقطه_تاریک_زندگیم#حامیم#مجید_رضوی#رمان
سه ماه بعد:
مجید-این سه ماه اززندگیم واقعا خیلی قشنگ بودن
تواین مدت
حمیدرضاوتینا
حمیدوکیانا عقد کردن
بقول بابام
کوچیکارفتن من بزرگ خانواده ماندم
تواین مدت رابطم یکمی با ترنم اوکی شده بود
مامانینا هم مشکلی باهاش نداشتن
حتی وعقد حمید وتینا هم بود
منم بعضی وقتا برااینکه احساس تنهایی نکنه
بهش سرمیزدم
اما حسی که من داتشم یه حس دوستانه نبود
من عاشقش شده بودم
بدون فکرش زندگی نمیکردم
تمام فکر ذهنم شده بود اون
چشاش
رفتارش
خندش
همچیشش
امروزم مث همیشه رفتم سمت
خونشون بهش یسر بزن
زنگ درو زدم
رفتم بالا
درو برام بازکرد
ترنم-سلام چطوری
مجید-خوبم
بغلش کردم
توچطوری
ترنم-منم خوبم
چای یا قهوه؟!
مجید-چای ماسنتیم
ترنم-خنده ای کردم
و رفتم چایی بیارم
مجید-نشستم روکانا په
ترنم اومد
چخبر چیکارا میکنی
ترنم-میگذره
دارم روی یه نقاشی کارمیکنم
مخیوام یه گالری بزنم
فعلا چیگیر کارای اونم
مجید-اوو
موفق باشی
ترنم-مرسی
عام یچیزی
مجید-پیشده
ترنم-دیروز داشتم گوشیه
تبسم ونگا میکردم
یه فیلم پیدا کردم فکرکنم دیده باشیش
بزار بیارمش
نشونش دادم
مجید-میدونم
قبلا دیده بودمش
میشه ازت خواهش کنم پاکش کنی
ترنم-جلوخودش ازهمجا پاک کردم
جایی دیگه ای ندارم خیالت تخت
مجید-ممنون
ترنم
میشه باهات حرف بزنم
ترنم-جانم بگو
مجید-راستش چند وقتیه میخوام بت بگما
ولی نمیدونم چجوری
من بعد ازاینکه حافظم وازدست هیچوقت دیگه عاشق نشدم
حی دگیه حسیم
نسبت به تبسم نداشتم
ولی ازوقتی تورو دیدم
حسی رو تجربه کردم که تاحالا نداشتم
ترنم من خیلی وقته بجا خودم براتو زندگی میکنم
ترنم من عاشقت شدم
میدونم
الان تدلت میگی چقد بیشعورم یمدت با خواهرت بودم الان میخوام باتو باشم
ولی من بدون و نمیتونم
ترنم-نونستم بشینم
پاشدم رفتم دسشویی
ببخشید من الان میام
مجید-هواگرفته بود
رفتم توتراس
سیگارم روشن کردم
ترنم-رفتم دسشویی اب وباز کردم
ابی به صورتم زدم
میدونستم تبسم چقد عاشقش بود
ولی منم تواین مدت دست کمی ازش نداشتم
منم تواین مدت فکر مجید بود که زندم نگه داشته بود
اومدم بیرون
مجید نبود
ینگاهیی کردم دیدم تو تراس
رفم تراس
سیگار میکشید
مجید-اومدی
ببین نمیخوام حالت وبد کنم
اگه بگی برو میرم ودیگه هیچچوقت اسمت ونمیارم
ترنم-سیگارش از دستش کشیدم بیرون انداختم زمین
ازاین به بعد فقط لب*ای من باید رولبات باشه نه سیگار
مجید-چسبوندمش به دیوار
شروع بوس*یدن لب*اش کردم
اونم داشت همراهیم میکرد....
#نقطه_تاریک_زندگیم#حامیم#مجید_رضوی#رمان
۴.۷k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.