پارت ۱ فیک معجزه عشق
پارت ۱ فیک معجزه عشق
ناره مثل همیشه قسم سکوت خورده بود و حرف نمیزد . روی کاناپه نشسته بود و تلویزیون میدید . موهای نقره ایش رو جمع کرده بود و دم اسبی بسته بود و چتری هاشم کنار زده بود و چپ کرده بود . غذا نمی خورد و به غیر تلویزیون دیدن هیچ کار دیگه ای نمی کرد . بازم راجب اون موضوع با باباش حرف زده بود و باباش اجازه نداده بود و اون قسم سکوت خورده بود . میانا و کای اومدن و هر کدوم یه طرفش نشستن . ناره بیست سالش بود و میانا دوسال ازش بزرگتر و کای یه سال ازش کوچیکتر بود . میانا دست ناره رو که روی رون پاش مشت شده بود رو گرفت و بهش نگاه کرد
_نمی خوای حرفی بزنی؟؟
ناره سرشو به چپ و راست به نشونه ی نه تکون داد . کای لبخند زد و شروع کرد با چشم و ابرو با میانا صحبت کردن . میانا چشماشو به نشونه ی خیلی خوب گشاد کرد و به ناره نگاه کرد .
_یه خبر خوب برات داریم...
کای_ما...با بابا صحبت کردیم...قبول کرد که برای فردا...روز تولدت...بریم جنگل و یه چند روزی بمونیم
میانا_ببین...به خاطر تو کلی زبون ریختیمااااا...میدونی که بابا هیچوقت کارای شرکتو ول نمیکنه...تو از همه ی ما براش با ارزش تری...
ناره که دیگه ذوق مرگ شده بود دستاش رو دور گردن های کای و میانا انداخت و سراشونو به سر خودش نزدیک کرد
_عاشقتونم...
میانا ذوق کرد و سرشو از سر ناره دور کرد
_حرف زدی؟؟
ناره با خنده سرشو تکون داد
_آره...حرف زدم
صدای مامان شون اومد
_دخترااااا...کاااااای...نمی خواید ساکاتونو جمع کنید؟؟
بچه ها پاشدن و رفتن اتاقاشون تا وسایل شون رو جمع کنن . اونا یه خانواده ی پولدار بودن که باباشون رئیس یه شرکت بود . شرکت پوشاک . نونشون تو روغن بود . به نظر یونگ جو یعنی پدر ناره اینکه آدم آرزو داشته باشه خیلی چیز مسخره ای بود . مخصوصا اینکه ناره دوست داشت دنیا رو بگرده و پدرش این اجازه رو بهش نمی داد . ولی با تمام این چیز ها یونگ جو واقعا ناره رو دوست داشت . بیشتر از کای و میانا . ناره یه دختر شیطون و سر به هوا بود که همیشه به همه چیز گند میزنه و این اون رو با هم سن و سالاش متفاوت کرده بود . یونگ جو نمی خواست ناره رو ناراحت کنه برای همین قبول کرد که چند روزی برن جنگل . خوب اون نمی دونست چه اتفاقی قراره بیوفته
....
نویسنده :
باران : @likoli2
ناره مثل همیشه قسم سکوت خورده بود و حرف نمیزد . روی کاناپه نشسته بود و تلویزیون میدید . موهای نقره ایش رو جمع کرده بود و دم اسبی بسته بود و چتری هاشم کنار زده بود و چپ کرده بود . غذا نمی خورد و به غیر تلویزیون دیدن هیچ کار دیگه ای نمی کرد . بازم راجب اون موضوع با باباش حرف زده بود و باباش اجازه نداده بود و اون قسم سکوت خورده بود . میانا و کای اومدن و هر کدوم یه طرفش نشستن . ناره بیست سالش بود و میانا دوسال ازش بزرگتر و کای یه سال ازش کوچیکتر بود . میانا دست ناره رو که روی رون پاش مشت شده بود رو گرفت و بهش نگاه کرد
_نمی خوای حرفی بزنی؟؟
ناره سرشو به چپ و راست به نشونه ی نه تکون داد . کای لبخند زد و شروع کرد با چشم و ابرو با میانا صحبت کردن . میانا چشماشو به نشونه ی خیلی خوب گشاد کرد و به ناره نگاه کرد .
_یه خبر خوب برات داریم...
کای_ما...با بابا صحبت کردیم...قبول کرد که برای فردا...روز تولدت...بریم جنگل و یه چند روزی بمونیم
میانا_ببین...به خاطر تو کلی زبون ریختیمااااا...میدونی که بابا هیچوقت کارای شرکتو ول نمیکنه...تو از همه ی ما براش با ارزش تری...
ناره که دیگه ذوق مرگ شده بود دستاش رو دور گردن های کای و میانا انداخت و سراشونو به سر خودش نزدیک کرد
_عاشقتونم...
میانا ذوق کرد و سرشو از سر ناره دور کرد
_حرف زدی؟؟
ناره با خنده سرشو تکون داد
_آره...حرف زدم
صدای مامان شون اومد
_دخترااااا...کاااااای...نمی خواید ساکاتونو جمع کنید؟؟
بچه ها پاشدن و رفتن اتاقاشون تا وسایل شون رو جمع کنن . اونا یه خانواده ی پولدار بودن که باباشون رئیس یه شرکت بود . شرکت پوشاک . نونشون تو روغن بود . به نظر یونگ جو یعنی پدر ناره اینکه آدم آرزو داشته باشه خیلی چیز مسخره ای بود . مخصوصا اینکه ناره دوست داشت دنیا رو بگرده و پدرش این اجازه رو بهش نمی داد . ولی با تمام این چیز ها یونگ جو واقعا ناره رو دوست داشت . بیشتر از کای و میانا . ناره یه دختر شیطون و سر به هوا بود که همیشه به همه چیز گند میزنه و این اون رو با هم سن و سالاش متفاوت کرده بود . یونگ جو نمی خواست ناره رو ناراحت کنه برای همین قبول کرد که چند روزی برن جنگل . خوب اون نمی دونست چه اتفاقی قراره بیوفته
....
نویسنده :
باران : @likoli2
۱۲.۳k
۲۶ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.