My king
Part 1
هانبوک سلطنتی قرمز و طلایی و کلاه گیس مخصوص، حفظ
تعادل موقع راه رفنن رو برام سخت کرده بود..دو ندیمه، با
لباس های سبز و کاله گیس های بیضی شکل، دستام رو از دو
طرف نگه داشته بودن و منو تا جایگاه همراهی میکردن...
به ازای هر قدمی که بر میداشتم، قطره اشکی از گوشه چشمم
میچکید و ترسم از آینده ی نامعلومی که بهم تحمیل شده بود،
بیشتر میشد...
همه چیز از اون روز شروع شد....
⚜فلش بک، یک سال قبل⚜
با شنیدن سر و صدا از بیرون اتاق، چشامم ر و به سختی باز
کردم..روی تشک نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم.
دیر خوابیدن دیشب، باعث شده بود تا نتونم چشامم رو باز
نگه دارم...درحال چرت زدن بودم که
؟؟ :خدای من...این چه سر و وضعیه که برای خودتون درست
کردین بانوی من...!!
با شنیدن صدای بانو هان، سیخ نشستم..آیییش..!! چرا من
انقدر کم شانسم..آه... الان باز میخواد شروع کنه...!
بانو هان :من از دستتون خسته شدم...یه نگاه تو آینه به
خودتون بندازین، وحشت میکنین!! زیر چشامتون از بی خوابی
سیاه شده، لباس های دیشبتون، هنوز تنتونه و لکه رنگ به
خوبی دیده میشه..کی میخواین دست از اینکارا بردارین...شما
دیگه بیست سالتونه و وقتشه که عروس یه خانواده بشین!! نه
اینکه من هر روز بخام راجع به چیزای تکراری نصیحتتون کنم!!
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم.
ا/ت :انقدر حرص نخور بانو هان، پوستت چروک میشه
بانو هان چشم غره ای بهم رفت و با گفتن "تو آدم بشو نیستی"
از اتاق بیرون رفت.
بانو هان، برای من و برادرم، مثل یه مادربزرگه...همش پنج
سالم بود که مادرم، طاعون گرفت و از دنیا رفت
از اومنوقع به بعد، مسئولیت ترتبیت و بزرگ کردن ما دوتا افتاد
گردن بانو هان...البته اگر کسی بخاد بدونه نتیجه تربیت
کردنش چه شکلیه، بهرته به برادرم نگاه کنه...وگرنه من که...
لباسای کثیفم رو با هانبوک جدیدی که به رنگ های صورتی و
سفید بود، عوض کردم و بعد از بافنت موهام، از اتاق بیرون
اومدم. با پوشیدن کفشام، از پله ها پایین اومدم و وارد حیاط
خونه شدم..
خونه ما مجموعه ای از پنج اقامتگاه شامل اتاق های من، پدر،
برادر، ندیمه ها و اتاق مهامن، دو ایوان بزرگ، یه آشپزخونه
گوشه حیاط و چندین انباری کوچیک که محل نگهداری وسایل
مختلف هست
وسط این مجموعه، یه حیاط کوچیک قرار داره که درختای
میوه و سبزی ها و دارو گیاهی های پدر، منظرش رو زیبا کردن.
نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه صبح رو، وارد ریه هام کردم؛
از وقتی برادرم به سفر رفته، خونه سوت و کور شده و نبودش
باعث شده که من یا نقاشی بکشم یا از صبح تا غروب، بزنم از
خونه بیرون که نبودنش، اذیتم نکنه...
هانبوک سلطنتی قرمز و طلایی و کلاه گیس مخصوص، حفظ
تعادل موقع راه رفنن رو برام سخت کرده بود..دو ندیمه، با
لباس های سبز و کاله گیس های بیضی شکل، دستام رو از دو
طرف نگه داشته بودن و منو تا جایگاه همراهی میکردن...
به ازای هر قدمی که بر میداشتم، قطره اشکی از گوشه چشمم
میچکید و ترسم از آینده ی نامعلومی که بهم تحمیل شده بود،
بیشتر میشد...
همه چیز از اون روز شروع شد....
⚜فلش بک، یک سال قبل⚜
با شنیدن سر و صدا از بیرون اتاق، چشامم ر و به سختی باز
کردم..روی تشک نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم.
دیر خوابیدن دیشب، باعث شده بود تا نتونم چشامم رو باز
نگه دارم...درحال چرت زدن بودم که
؟؟ :خدای من...این چه سر و وضعیه که برای خودتون درست
کردین بانوی من...!!
با شنیدن صدای بانو هان، سیخ نشستم..آیییش..!! چرا من
انقدر کم شانسم..آه... الان باز میخواد شروع کنه...!
بانو هان :من از دستتون خسته شدم...یه نگاه تو آینه به
خودتون بندازین، وحشت میکنین!! زیر چشامتون از بی خوابی
سیاه شده، لباس های دیشبتون، هنوز تنتونه و لکه رنگ به
خوبی دیده میشه..کی میخواین دست از اینکارا بردارین...شما
دیگه بیست سالتونه و وقتشه که عروس یه خانواده بشین!! نه
اینکه من هر روز بخام راجع به چیزای تکراری نصیحتتون کنم!!
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم.
ا/ت :انقدر حرص نخور بانو هان، پوستت چروک میشه
بانو هان چشم غره ای بهم رفت و با گفتن "تو آدم بشو نیستی"
از اتاق بیرون رفت.
بانو هان، برای من و برادرم، مثل یه مادربزرگه...همش پنج
سالم بود که مادرم، طاعون گرفت و از دنیا رفت
از اومنوقع به بعد، مسئولیت ترتبیت و بزرگ کردن ما دوتا افتاد
گردن بانو هان...البته اگر کسی بخاد بدونه نتیجه تربیت
کردنش چه شکلیه، بهرته به برادرم نگاه کنه...وگرنه من که...
لباسای کثیفم رو با هانبوک جدیدی که به رنگ های صورتی و
سفید بود، عوض کردم و بعد از بافنت موهام، از اتاق بیرون
اومدم. با پوشیدن کفشام، از پله ها پایین اومدم و وارد حیاط
خونه شدم..
خونه ما مجموعه ای از پنج اقامتگاه شامل اتاق های من، پدر،
برادر، ندیمه ها و اتاق مهامن، دو ایوان بزرگ، یه آشپزخونه
گوشه حیاط و چندین انباری کوچیک که محل نگهداری وسایل
مختلف هست
وسط این مجموعه، یه حیاط کوچیک قرار داره که درختای
میوه و سبزی ها و دارو گیاهی های پدر، منظرش رو زیبا کردن.
نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه صبح رو، وارد ریه هام کردم؛
از وقتی برادرم به سفر رفته، خونه سوت و کور شده و نبودش
باعث شده که من یا نقاشی بکشم یا از صبح تا غروب، بزنم از
خونه بیرون که نبودنش، اذیتم نکنه...
۴۳.۳k
۲۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.