فقط یکبار دیگر p15
سر تمرین اول اونقدر وقتمون سر من تلف شد که فقط تونستیم دوتا وسیله بریم و بقیه بیشتر رفتن
وقتی داشتیم از اون سالن میرفتیم بیرون گفتم: ببخشید سر من خیلی معطل شدی
دست راستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت : بیخیال رفیق تو روز اولته به مرور بهتر میشی
من: مرسی ک درک میکنی جیمز
وقت ناهار بود و خیلی گرسنم شده بود به سمت دری رفتیم که بالاش نوشته بود غذاخوری. داخل شدیم که با انبوهی از آدما و سر و صداها مواجه شدیم
آدمای زیادی نشسته بودن و مشغول غذا خوردن و حرف زدن بودن ......همراه گروه رفتم جایی ک میرن ، مثل همه یه بشقاب و قاشق و اینا رو برداستم و گذاشتم رو سینی ...رفتیم جلوی غذا ها و برای خودمون کشیدیم
بعدش بچه ها پخش شدن و هرجایی ک خواستن نشستن جیمز سمتم اومد و گفت: میای؟
از اینکه تنهام نزاشت خوشحال شدم: اره حتم
تقریبن شلوغ بود یه میز بود که حدود ۱۰ تا صندلی دور طرفش چیده شده بود ..روی صندلی اول دومش نشستیم جوری ک جیمز رو به روم بود
مشغول خوردن شدیم جیمز: تو قبل از اینکه بیای جای برادرت چیکار میکردی؟؟
من: خونه زندگیم تو انگلیسه تازه اومدم کره اونجا نویسنده بودم البته نوشته هام رو به صورت شعر و آهنگین درمیارم
جیمز: واقعا ..چه جالب
من: تو چیکار میکردی قبل از اینجا
جیمز: خب من دو سالی هست که اینجا کار میکنم قبلش تو آلمان پیش بابام کار میکردم اون تولیدی لباس داشت
من: پس برای چی اومدی کره؟
جیمز: مامانم .....مامانم از بابام طلاق گرفت ..تنها دلیل اقامت ما تو آلمان هم مامانم بود چون اصالتا آلمانی بود ...بعد طلاق منو پدرم برگشتیم کره
من: واقعا متاسفم
لبخند غم انگیزی زد: من دیگه به نبودش عادت کردم
احتیاج دیدم بهش دلداری بدم
دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم اول شوکه شد ولی بعد مثل من لبخند گرمی زد
جیمز : خیلی آدم مهربون و با معرفتی هستی کانگ سو
به شوخی گفتم: توی این یک روز فهمیدی
جیمز: مطمئنم که در آینده هم همینطوره
خواستم چیزی بگم که یکی پشت جیمز وایساد و دستشو گذاشت رو شونش: چطوری پسر
جیمز برگشت و با دیدن نامجون بلند شد: اوه سلام مرسی خوبم ...شما خوبید
نامجون با لحن تحسینی گفت: به لطف تو حالم خوبه
به اعضا نگاه کرد و گفت: بچه ها بیاین اینجا بشینیم
بقیه اعضا اومدن و روی میزی که ما روش بودیم نشستن و غذا هاشون رو گذاشتن
وقتی داشتیم از اون سالن میرفتیم بیرون گفتم: ببخشید سر من خیلی معطل شدی
دست راستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت : بیخیال رفیق تو روز اولته به مرور بهتر میشی
من: مرسی ک درک میکنی جیمز
وقت ناهار بود و خیلی گرسنم شده بود به سمت دری رفتیم که بالاش نوشته بود غذاخوری. داخل شدیم که با انبوهی از آدما و سر و صداها مواجه شدیم
آدمای زیادی نشسته بودن و مشغول غذا خوردن و حرف زدن بودن ......همراه گروه رفتم جایی ک میرن ، مثل همه یه بشقاب و قاشق و اینا رو برداستم و گذاشتم رو سینی ...رفتیم جلوی غذا ها و برای خودمون کشیدیم
بعدش بچه ها پخش شدن و هرجایی ک خواستن نشستن جیمز سمتم اومد و گفت: میای؟
از اینکه تنهام نزاشت خوشحال شدم: اره حتم
تقریبن شلوغ بود یه میز بود که حدود ۱۰ تا صندلی دور طرفش چیده شده بود ..روی صندلی اول دومش نشستیم جوری ک جیمز رو به روم بود
مشغول خوردن شدیم جیمز: تو قبل از اینکه بیای جای برادرت چیکار میکردی؟؟
من: خونه زندگیم تو انگلیسه تازه اومدم کره اونجا نویسنده بودم البته نوشته هام رو به صورت شعر و آهنگین درمیارم
جیمز: واقعا ..چه جالب
من: تو چیکار میکردی قبل از اینجا
جیمز: خب من دو سالی هست که اینجا کار میکنم قبلش تو آلمان پیش بابام کار میکردم اون تولیدی لباس داشت
من: پس برای چی اومدی کره؟
جیمز: مامانم .....مامانم از بابام طلاق گرفت ..تنها دلیل اقامت ما تو آلمان هم مامانم بود چون اصالتا آلمانی بود ...بعد طلاق منو پدرم برگشتیم کره
من: واقعا متاسفم
لبخند غم انگیزی زد: من دیگه به نبودش عادت کردم
احتیاج دیدم بهش دلداری بدم
دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم اول شوکه شد ولی بعد مثل من لبخند گرمی زد
جیمز : خیلی آدم مهربون و با معرفتی هستی کانگ سو
به شوخی گفتم: توی این یک روز فهمیدی
جیمز: مطمئنم که در آینده هم همینطوره
خواستم چیزی بگم که یکی پشت جیمز وایساد و دستشو گذاشت رو شونش: چطوری پسر
جیمز برگشت و با دیدن نامجون بلند شد: اوه سلام مرسی خوبم ...شما خوبید
نامجون با لحن تحسینی گفت: به لطف تو حالم خوبه
به اعضا نگاه کرد و گفت: بچه ها بیاین اینجا بشینیم
بقیه اعضا اومدن و روی میزی که ما روش بودیم نشستن و غذا هاشون رو گذاشتن
۴۷.۵k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.