عشق شیرین p2

ویو ا/ت :
ایکاش واقعا چیزی که میخواستم میشد اما من تازه با روی جدید پدرم آشنا شدم ساعت تقریبا ۴ و خاستگارم ساعت ۶ میان پس بلند شدم یه لباس شیک پوشیدم (عکس لباس اسلاید بعد)موهام رو باز گذاشتم اکسسوری گذاشتم و یه کفش پاشنه بلند پوشیدم و یه آرایش ملایم کردم وقتی کارم تموم شد ساعت پنج و نیم بود نیم ساعت تو اتاقم نشستم و و کتاب خوندم که بلاخره اومدن از نرده ها داشتم مهمون هارو نگاه میکردم یواشکی که چشممون به هم خورد چنددقیفه نفسم تو سینه حبس شد بعد سریع رفتم کنار و خجالت کشیدم چندمین بعد صدام زدن برم پایین آروم آروم از پله اومدم پایین به همه سلام کردم وسط مامان و بابام نشستم و سرک رو انداختم پایین نمیدونستم باید وی بگم همه‌ی حرفاشون برام مثل یه سوت آزاردهنده شده بود تا اینکه گفت
م.ت :دخترم اتاقت رو به پسرم جیمین نشون بده
براچی
م.ج :که حرف بزنید
آها باشه بیا از این ور آقا جیمین (با حرص میگه)
ویو ا/ت :
نمی‌دونم اما خیلی ترسیدم من زیادم قوی نیستم وارد اتاقم شدیم و روی تخت نشستم جیمینم رو صندلی نشست چندمین هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد تا لب زد :
_________________
شرایط :
لایک :۴۸
کامنت :۳۰