عشق و غرور p14
کاش کار هاش یادم میرفت و با عشق میگفتم من هم خیلی دوست دارم
آرشاویر گفت:
_واقعنی؟قول میدی دیگه مامانمو اذیت نکنی
خانزاده گرفتش تو بغلش:
_اره ...حالا بیا بریم یه ناهار مفصل برای مامان و خواهر برادرت آماده کنیم
از اتاق که رفتن پاشدم رفتم دستشویی...از تو آینه به خودم نگاه کردم
صورتم چاق تر شده بود و بهم میومد...قطرات آب از صورتم میچکید
امیدوارم این خوشی ها موندگار باشه
به بلیز قرمز با شلوار سفید رنگ گشاد پوشیدم
از گردی شکمم حس خوبی بهم دست داد
چون دوقلو بودن تو ۵ ماهگی بزرگ تر بود...موهام رو بافتم و رفتم بیرون
آرشاویر رو صندلی نشسته بود و خانزاده داشت مثلا سیب زمینی خورد میکرد
چه زود باهم خوب شدن...منو که دید گفت:
_ میگم بلدی این گازها چجوری روشن میشه؟..هر چی فشار میدم روشن نمیشه
خنده ای کردم و رفتم سر گاز
دکمشو فشار دادم چند ثانیه نگه داشتم و بعد ول کردم..شعله گاز روشن شده بود
گفتم:
_اینجوری میخوای غذا درست کنی؟
_اره
نه تنها نتونست غذا درست کنه بلکه ناهار رو هم از بیرون گرفتیم
یه هفته مثل برق و باد گذشت...شاید بهترین روز های زندگی بود..کنار شوهر و پسرم بی دغدغه زندگی کردم
وقتی رسیدیم خانزاده جلوی در نگه داشت و گفت:
_چرا ناراحتی پسرم؟
_آخه خیلی خوش گذشت ..الان برگشتیم اینجا دیگه خوش نمیگذره
به طبعیت ازش گفتم:
_راس میگه بچه...این یه هفته خیلی خوب بود
درو باز کرد اما قبل پیاده شدن گفت:
_یکم تحمل کن...همه چیزو درست میکنم
آرشاویر گفت:
_واقعنی؟قول میدی دیگه مامانمو اذیت نکنی
خانزاده گرفتش تو بغلش:
_اره ...حالا بیا بریم یه ناهار مفصل برای مامان و خواهر برادرت آماده کنیم
از اتاق که رفتن پاشدم رفتم دستشویی...از تو آینه به خودم نگاه کردم
صورتم چاق تر شده بود و بهم میومد...قطرات آب از صورتم میچکید
امیدوارم این خوشی ها موندگار باشه
به بلیز قرمز با شلوار سفید رنگ گشاد پوشیدم
از گردی شکمم حس خوبی بهم دست داد
چون دوقلو بودن تو ۵ ماهگی بزرگ تر بود...موهام رو بافتم و رفتم بیرون
آرشاویر رو صندلی نشسته بود و خانزاده داشت مثلا سیب زمینی خورد میکرد
چه زود باهم خوب شدن...منو که دید گفت:
_ میگم بلدی این گازها چجوری روشن میشه؟..هر چی فشار میدم روشن نمیشه
خنده ای کردم و رفتم سر گاز
دکمشو فشار دادم چند ثانیه نگه داشتم و بعد ول کردم..شعله گاز روشن شده بود
گفتم:
_اینجوری میخوای غذا درست کنی؟
_اره
نه تنها نتونست غذا درست کنه بلکه ناهار رو هم از بیرون گرفتیم
یه هفته مثل برق و باد گذشت...شاید بهترین روز های زندگی بود..کنار شوهر و پسرم بی دغدغه زندگی کردم
وقتی رسیدیم خانزاده جلوی در نگه داشت و گفت:
_چرا ناراحتی پسرم؟
_آخه خیلی خوش گذشت ..الان برگشتیم اینجا دیگه خوش نمیگذره
به طبعیت ازش گفتم:
_راس میگه بچه...این یه هفته خیلی خوب بود
درو باز کرد اما قبل پیاده شدن گفت:
_یکم تحمل کن...همه چیزو درست میکنم
۱۳.۵k
۱۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.