P61
همون لحظه در باز شد و بهش خیره شدی. نسبت به وقتی که رفته بود نامرتب بود و انگار عجله داشته.
《بیداری؟ گفتم که منتظرم نمون》
《خوابم نمی برد. فکر نمی کردم منظورت از دیر اومدن اینه که تقریبا صبح میای》
《خودمم انتظار نداشتم تا الان طول بکشه》
《مشکلی نیست. پیش میاد》
و سمت در رفتی و از کنارش رد شدی. چند ثانیه نگاهت کرد و بعد رفت داخل.
می خواست بیاد دنبالت ولی نمی تونست. پوزخند دیگه ای زدی. البته که با اون اوضاع و عطر زنونه ای که به طرز واضحی روی لباساش مونده بود نمی تونست نزدیکت باشه.
واقعا نمی فهمیدی چه اتفاقی افتاده و انرژی فکر کردن بهش رو هم نداشتی.
بدون فکر زیادی سمت اتاق قبلیت رفتی. داخل کمد هنوز چندتا لباس داشتی. یکیشون رو برداشتی و بعد از پوشیدنشون با سرعت به طبقه پایین برگشتی و بعد از برداشتن سوییچ ماشینت، در رو بستی.
سوار ماشینت شدی. کیفت رو روی صندلی کنار گذاشتی و با سرعت حرکت کردی. حس کردی ریچارد از پنجره اتاقتون بهت خیره شده ولی بعد از خارج شدن کاملت از خونه دیگه نگاهش رو حس نکردی.
ناخواسته دوباره به ریچارد و کارش فکر کردی. شایدم واقعا یه دلیلی داره ولی...نه! نمی خواستی باهاش حرف بزنی. خسته شده بودی از اینکه همیشه منطقی فکر می کردی و دلیلی برای هرکدوم از کاراش میوردی. چرا...چرا اون سعی نمی کرد توضیح بده و باهات حرف بزنه؟
سرعتت رو بیشتر کردی و سعی کردی و دلیل اصلی حرف نزدنت رو فراموش کنی. دلیلی که درواقع ترس از واقعیت داشتن ماجرا بود و دروغ بودن همه حرف ها و رفتارهای عاشقانه ریچارد.
چند دقیقه بعد متوجه شدی نزدیک خونه مامانت شدی. خب...شاید اینجا بهترین جایی باشه که می تونستی بیای.
بعد از پارک کردن ماشینت، پیاده شدی و سمت خونه رفتی.
با باز شدن در و دیدن مامانت، بغلش کردی
《سلام مامان》
《سلام دخترم》
از هم جدا شدین. می تونستی از روی لبخند عمیقش بفهمی چقدر خوشحاله.
《شرمنده خبر ندادم. صبح زود اجازه مرخصی از رییسم گرفتم و نمی خواستم از خواب بیدارتون کنم》
《این چه حرفیه! یادت رفته اینجا خونه خودته؟ نیازی نیست خبر بدی》
خندیدی و به ساعت گوشیت نگاهی انداختی. ساعت ۷ بود. چقدر زمان زود گذشته.
《سلام رونیکا!》
با پریدن فلیکس توی بغلت خندیدی.
《نمی دونستم میای》
《خودمم نمی دونستم. یه دفعه ای پیش اومد》
با نگاه کردن به ساعت، سریع بلند شد و با لباس خوابش سمت میز داخل آشپزخونه رفت.
《سریع صبحانه ات رو بخور که دیر نرسی مدرسه》
《میشه امروز نرم؟ دلم برای رونیکا تنگ شده》
《نه نمیشه》
با لبخند دستت رو روی سرش کشیدی.
《نگران نباش. می تونم سه روزی اینجا بمونم. به این زودیا نمیرم.》
《هورااا! پس این میشه بهترین تعطیلات آخر هفته ام!》
《آره شک نکن!》
《بیداری؟ گفتم که منتظرم نمون》
《خوابم نمی برد. فکر نمی کردم منظورت از دیر اومدن اینه که تقریبا صبح میای》
《خودمم انتظار نداشتم تا الان طول بکشه》
《مشکلی نیست. پیش میاد》
و سمت در رفتی و از کنارش رد شدی. چند ثانیه نگاهت کرد و بعد رفت داخل.
می خواست بیاد دنبالت ولی نمی تونست. پوزخند دیگه ای زدی. البته که با اون اوضاع و عطر زنونه ای که به طرز واضحی روی لباساش مونده بود نمی تونست نزدیکت باشه.
واقعا نمی فهمیدی چه اتفاقی افتاده و انرژی فکر کردن بهش رو هم نداشتی.
بدون فکر زیادی سمت اتاق قبلیت رفتی. داخل کمد هنوز چندتا لباس داشتی. یکیشون رو برداشتی و بعد از پوشیدنشون با سرعت به طبقه پایین برگشتی و بعد از برداشتن سوییچ ماشینت، در رو بستی.
سوار ماشینت شدی. کیفت رو روی صندلی کنار گذاشتی و با سرعت حرکت کردی. حس کردی ریچارد از پنجره اتاقتون بهت خیره شده ولی بعد از خارج شدن کاملت از خونه دیگه نگاهش رو حس نکردی.
ناخواسته دوباره به ریچارد و کارش فکر کردی. شایدم واقعا یه دلیلی داره ولی...نه! نمی خواستی باهاش حرف بزنی. خسته شده بودی از اینکه همیشه منطقی فکر می کردی و دلیلی برای هرکدوم از کاراش میوردی. چرا...چرا اون سعی نمی کرد توضیح بده و باهات حرف بزنه؟
سرعتت رو بیشتر کردی و سعی کردی و دلیل اصلی حرف نزدنت رو فراموش کنی. دلیلی که درواقع ترس از واقعیت داشتن ماجرا بود و دروغ بودن همه حرف ها و رفتارهای عاشقانه ریچارد.
چند دقیقه بعد متوجه شدی نزدیک خونه مامانت شدی. خب...شاید اینجا بهترین جایی باشه که می تونستی بیای.
بعد از پارک کردن ماشینت، پیاده شدی و سمت خونه رفتی.
با باز شدن در و دیدن مامانت، بغلش کردی
《سلام مامان》
《سلام دخترم》
از هم جدا شدین. می تونستی از روی لبخند عمیقش بفهمی چقدر خوشحاله.
《شرمنده خبر ندادم. صبح زود اجازه مرخصی از رییسم گرفتم و نمی خواستم از خواب بیدارتون کنم》
《این چه حرفیه! یادت رفته اینجا خونه خودته؟ نیازی نیست خبر بدی》
خندیدی و به ساعت گوشیت نگاهی انداختی. ساعت ۷ بود. چقدر زمان زود گذشته.
《سلام رونیکا!》
با پریدن فلیکس توی بغلت خندیدی.
《نمی دونستم میای》
《خودمم نمی دونستم. یه دفعه ای پیش اومد》
با نگاه کردن به ساعت، سریع بلند شد و با لباس خوابش سمت میز داخل آشپزخونه رفت.
《سریع صبحانه ات رو بخور که دیر نرسی مدرسه》
《میشه امروز نرم؟ دلم برای رونیکا تنگ شده》
《نه نمیشه》
با لبخند دستت رو روی سرش کشیدی.
《نگران نباش. می تونم سه روزی اینجا بمونم. به این زودیا نمیرم.》
《هورااا! پس این میشه بهترین تعطیلات آخر هفته ام!》
《آره شک نکن!》
۴.۵k
۱۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.