خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
Part_16
تهیونگ از اتاق بیرون رفت...
ا.ت به این فکر میکرد که چطور گیر همچین زندگی ای افتاده...
چرا وارد این عمارت شد...؟!
چرا اون جعبه رو برداشت...؟!
چرا با دوستاش به کمپ اومد...؟!
وقتی به زندگیه عادیش فکر میکرد گریش میگرفت....
میخواست بازم به زندگیه قبلیش برگرده...
"ویو یوری"
چشمام رو که باز کردم...
روی تخت بیمارستان بودم . اطرافم رو نگاه کردم...
پرستار داشت سرمم رو باز میکرد..
که چشمم به پدر و مادر ا.ت خورد...
اونا چرا اومده بودن..؟!
کی بهشون خبر دادع..؟!
یوری: ببخشید کی بهشون خبر دادع..؟
پرستار: من خبر دادم خانم..گفتم بزرگ تر هم همراهتون باشه...
یوری: عااا...ممنون..
پرستار: خدا بد نده..*لبخند*
یوری: ممنون..
پرستار از اتاق بیرون رفت....
که مامان و بابای ا.ت وارد اتاقم شدن...
م.ت: دخترم چی شدع..چرا اینطوری شدی..؟؟*نگران*
یوری: چیزه...من...خب....*هول*
ب.ت: دخترم بگو...ا.ت چیزیش شدع؟؟
چرا پیش تو نیست...؟؟*نگران*
نمیدونستم چطوری بهشون بگم...
اگه میگفتم چی میشد..؟!
یوری: ا.ت...دیگه نمیاد خاله...*ناراحت*
م.ت: منظورت چیه دخترم...چی شدع..*نگران*
ب.ت: دخترم دق نده ما رو بگوو چی شدع..*نگران*
یوری: ا.ت............
ادامه دارد . . .
خب 40لایک
35کامنت
Part_16
تهیونگ از اتاق بیرون رفت...
ا.ت به این فکر میکرد که چطور گیر همچین زندگی ای افتاده...
چرا وارد این عمارت شد...؟!
چرا اون جعبه رو برداشت...؟!
چرا با دوستاش به کمپ اومد...؟!
وقتی به زندگیه عادیش فکر میکرد گریش میگرفت....
میخواست بازم به زندگیه قبلیش برگرده...
"ویو یوری"
چشمام رو که باز کردم...
روی تخت بیمارستان بودم . اطرافم رو نگاه کردم...
پرستار داشت سرمم رو باز میکرد..
که چشمم به پدر و مادر ا.ت خورد...
اونا چرا اومده بودن..؟!
کی بهشون خبر دادع..؟!
یوری: ببخشید کی بهشون خبر دادع..؟
پرستار: من خبر دادم خانم..گفتم بزرگ تر هم همراهتون باشه...
یوری: عااا...ممنون..
پرستار: خدا بد نده..*لبخند*
یوری: ممنون..
پرستار از اتاق بیرون رفت....
که مامان و بابای ا.ت وارد اتاقم شدن...
م.ت: دخترم چی شدع..چرا اینطوری شدی..؟؟*نگران*
یوری: چیزه...من...خب....*هول*
ب.ت: دخترم بگو...ا.ت چیزیش شدع؟؟
چرا پیش تو نیست...؟؟*نگران*
نمیدونستم چطوری بهشون بگم...
اگه میگفتم چی میشد..؟!
یوری: ا.ت...دیگه نمیاد خاله...*ناراحت*
م.ت: منظورت چیه دخترم...چی شدع..*نگران*
ب.ت: دخترم دق نده ما رو بگوو چی شدع..*نگران*
یوری: ا.ت............
ادامه دارد . . .
خب 40لایک
35کامنت
۲.۷k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.