پارت هفتمم🐼🤍
پارت هفتمم🐼🤍
اسم رمان: بگو دوست دارمم🦊🧡👣
#مالکـــــ
اصکی=هک🚙💙
اومد لب بگیره ک من عصبی شدم....و با پاهام هولش دادم اونور بهش گفتم دیوونه روانی گمشو فقطططط در رو ک قفل بود در باز شد ک تا اومدم دستگیره رو پایین بکشم موهام رو کشید ک جیغ زدم و بیهوش شدمم سریع در رو قشنگ باز کردم و گفتم ما.... ما.......... نننننننن م... ت.. ی.. نننن مامانم با هول اومد سمت اتاق اب و قند و این جور چیزا دادیم بهش ک مامانم گفت از این به بعد اقا متین حق نداره بیاد تو خونه ی ما متین بیدار شده بود و حرف رو شنیده بود مامانم فهمیده بود بیداره اینجوری گفت ک قشنگ متوجه بشه❤️🩹:))
متین گفت: خودم میدونم خاله جان ماشالاا دیانا به خودتون رفته همونقدر پرووووو(پرو رو باداد گف)
مامان دیانا: مامان خودت چجوری آقا متیننن متین نزدیک بود گریه اش بگیره (مامی ناتنی داره) من وقتی مامانم گف متین نباید بیاد خونه مون دیگه از اتاق رفتم بیرون و داشتم رو مبل و تو گوشی بودم ک توجه نمیخواستم کنم ولی این اشک های بی صاحابببب ولی اخراش رو شنیدم و رفتم گوش کردم.😂💔💦
صدای مامی من رو به خود اورد وگفتم ع ترسیدمم مامانم گف قخر نکن دخترم من فقط صلح و سلامت تورو میخوامم🥺❤️
دیانا با ناز نازی جواب داد قهر نیستم(داشت ضر میزد)
مامان فقط تورو خدا به بابا هیچی نگوو🥺🥺
مامان دیا: ن داش خیالت راحت.
رو مامان یک ماچ گنده زدمم و هم رو بغل کردیمم🥲🫂
در بغل هم بودیم ک متین کامل حاضر شده بود و از اتاق رفت بیرون با سردی گف ممنون خدانگهدار
مامان دیا: خداحافظ عزیزمم👀❤️
متین به دیا نگاه کرد و گفت: سخنی نداری؟
دیا: ن فقط گمشو دیگه هم ن زنگ و ن پیام و ن دیگه بیا بریم بیرون و بیای خونمون یا من بیام خونتون😏👺😡😡(نویسنده: جونن داش فقط استیکر دوم جررر😕👌😂💦)
مامان دیا داش با شک به دیا نگاه میکرد
متین گف حالا به هر حال خدافظ
دیا چشم غره رفت متین هم همینطورر(نویسنده: ارسی کجاییییب🥺😂👌)
اینا هم بازم گذشته بود........
ادامه دارد♡☆
لایک و کامنت فراموش نشه♡☆
اسم رمان: بگو دوست دارمم🦊🧡👣
#مالکـــــ
اصکی=هک🚙💙
اومد لب بگیره ک من عصبی شدم....و با پاهام هولش دادم اونور بهش گفتم دیوونه روانی گمشو فقطططط در رو ک قفل بود در باز شد ک تا اومدم دستگیره رو پایین بکشم موهام رو کشید ک جیغ زدم و بیهوش شدمم سریع در رو قشنگ باز کردم و گفتم ما.... ما.......... نننننننن م... ت.. ی.. نننن مامانم با هول اومد سمت اتاق اب و قند و این جور چیزا دادیم بهش ک مامانم گفت از این به بعد اقا متین حق نداره بیاد تو خونه ی ما متین بیدار شده بود و حرف رو شنیده بود مامانم فهمیده بود بیداره اینجوری گفت ک قشنگ متوجه بشه❤️🩹:))
متین گفت: خودم میدونم خاله جان ماشالاا دیانا به خودتون رفته همونقدر پرووووو(پرو رو باداد گف)
مامان دیانا: مامان خودت چجوری آقا متیننن متین نزدیک بود گریه اش بگیره (مامی ناتنی داره) من وقتی مامانم گف متین نباید بیاد خونه مون دیگه از اتاق رفتم بیرون و داشتم رو مبل و تو گوشی بودم ک توجه نمیخواستم کنم ولی این اشک های بی صاحابببب ولی اخراش رو شنیدم و رفتم گوش کردم.😂💔💦
صدای مامی من رو به خود اورد وگفتم ع ترسیدمم مامانم گف قخر نکن دخترم من فقط صلح و سلامت تورو میخوامم🥺❤️
دیانا با ناز نازی جواب داد قهر نیستم(داشت ضر میزد)
مامان فقط تورو خدا به بابا هیچی نگوو🥺🥺
مامان دیا: ن داش خیالت راحت.
رو مامان یک ماچ گنده زدمم و هم رو بغل کردیمم🥲🫂
در بغل هم بودیم ک متین کامل حاضر شده بود و از اتاق رفت بیرون با سردی گف ممنون خدانگهدار
مامان دیا: خداحافظ عزیزمم👀❤️
متین به دیا نگاه کرد و گفت: سخنی نداری؟
دیا: ن فقط گمشو دیگه هم ن زنگ و ن پیام و ن دیگه بیا بریم بیرون و بیای خونمون یا من بیام خونتون😏👺😡😡(نویسنده: جونن داش فقط استیکر دوم جررر😕👌😂💦)
مامان دیا داش با شک به دیا نگاه میکرد
متین گف حالا به هر حال خدافظ
دیا چشم غره رفت متین هم همینطورر(نویسنده: ارسی کجاییییب🥺😂👌)
اینا هم بازم گذشته بود........
ادامه دارد♡☆
لایک و کامنت فراموش نشه♡☆
۱۴.۳k
۱۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.