پارت 18
پارت 18
ویوی بومگیو:
چشمامو که باز کردم بوی یه عطر اشنا به مشامم رسید.. یه عطر تلخ و سرد... یونجون بود... یعنی من تو اغوشش بودن؟اونم اروم چشماشو باز کرد:بیدار شدی کوچولوی من؟ بومگیو:ی. یونجون... یونجون:بزار اول کاری بهت بگم... بومگیو... دوست دارم... چی گفت؟ گوشام درست شنیدن؟ نه!!!... دوست دارم؟ یونجون گفت؟ با من بود؟ شاید یه نفر دیگه هست... به اطراف نگاه کردم، کسی نبود:فسقلی، با خودت بودم.. دنبال کسی نگرد... دروغم نمیگم، راسته.. بله خودم گفتم... وای خاک به سرم.. دوباره بلند بلند فکر کردم... خجالت کشیدم، ولی از رو نرفتم، دوباره زل زدم تو چشمای یونجون.. :تو چی؟ دوسم داری؟..میخواستم اذیتش کنم،. ولی به حد کافی هردومون اذیت شده بودیم:نه... من عاااااشقتم... و بعد محکم بغلش کردم... اول با بُهت بهم نگاه کرد.. بعد منو تو بغلش فشرد... الان من خوشبخترین ادم زمینم... :دیگه بلند شو تنبل خان... یونجون:چرا؟ تازه دلتنگیم داره رفع میشه! لبخندی زدم:نُچ... بقیش برا بعد... زیادیت میشه و بعد بلند خندیدم.. :قربون خنده هات برم من... میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟... دقیقا همون روزی که میخواستم اعتراف کنم.. نبودی... بومگیو! چرا انقدر ضعیف شدی؟ چه بلایی سرت اورد؟ بومگیو:تقصیر من بود.. اگه فرار نمیکردم... اگه میموندم... ولی، تو پیدام کردی... تو منو ول نکردی... من ولت کردم... ولی تو با جون دل ریشه ی عشقتو جوون نگه داشتی، نزاشتی پژمرده شه، نزاشتی دیگران از بین ببرنش... یونجون! تو خیلی خوبی، خیلی قوی، تو خیلی مهربونی،... مهم نیست چه بلایی سرم اورده... حقم بود... باید چشید.. اینا مجازات جا زدن خودم بود... ولی تو... تو لیاقت بهترین هارو داری... تو وایسادی، جلوی پدرت، به خاطر من... یونجون با اشک تو چشماش بهم نگاه کرد... دلم میخواست...
ویوی بومگیو:
چشمامو که باز کردم بوی یه عطر اشنا به مشامم رسید.. یه عطر تلخ و سرد... یونجون بود... یعنی من تو اغوشش بودن؟اونم اروم چشماشو باز کرد:بیدار شدی کوچولوی من؟ بومگیو:ی. یونجون... یونجون:بزار اول کاری بهت بگم... بومگیو... دوست دارم... چی گفت؟ گوشام درست شنیدن؟ نه!!!... دوست دارم؟ یونجون گفت؟ با من بود؟ شاید یه نفر دیگه هست... به اطراف نگاه کردم، کسی نبود:فسقلی، با خودت بودم.. دنبال کسی نگرد... دروغم نمیگم، راسته.. بله خودم گفتم... وای خاک به سرم.. دوباره بلند بلند فکر کردم... خجالت کشیدم، ولی از رو نرفتم، دوباره زل زدم تو چشمای یونجون.. :تو چی؟ دوسم داری؟..میخواستم اذیتش کنم،. ولی به حد کافی هردومون اذیت شده بودیم:نه... من عاااااشقتم... و بعد محکم بغلش کردم... اول با بُهت بهم نگاه کرد.. بعد منو تو بغلش فشرد... الان من خوشبخترین ادم زمینم... :دیگه بلند شو تنبل خان... یونجون:چرا؟ تازه دلتنگیم داره رفع میشه! لبخندی زدم:نُچ... بقیش برا بعد... زیادیت میشه و بعد بلند خندیدم.. :قربون خنده هات برم من... میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟... دقیقا همون روزی که میخواستم اعتراف کنم.. نبودی... بومگیو! چرا انقدر ضعیف شدی؟ چه بلایی سرت اورد؟ بومگیو:تقصیر من بود.. اگه فرار نمیکردم... اگه میموندم... ولی، تو پیدام کردی... تو منو ول نکردی... من ولت کردم... ولی تو با جون دل ریشه ی عشقتو جوون نگه داشتی، نزاشتی پژمرده شه، نزاشتی دیگران از بین ببرنش... یونجون! تو خیلی خوبی، خیلی قوی، تو خیلی مهربونی،... مهم نیست چه بلایی سرم اورده... حقم بود... باید چشید.. اینا مجازات جا زدن خودم بود... ولی تو... تو لیاقت بهترین هارو داری... تو وایسادی، جلوی پدرت، به خاطر من... یونجون با اشک تو چشماش بهم نگاه کرد... دلم میخواست...
۲۷۸
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.