Part : 1۰
Part : 1۰ 《بال های سیاه》
چند دقیقه بعد آن دو شیطان از او دور شده بودند و او میتوانست از مرز بهشت و جهنم عبور کند و وارد جهنم شود...آن بال ها... چرا چیزی یادش نمی آمد؟! آن پسر که بود که این گونه داشت برایش اشک می ریخت؟
ماریا روی نوک پاهایش بلند شد و دستش را روی گونه ی گچی مجسمه گذاشت که گریه هایش شدت گرفت..نمی دانست برای چه گریه میکند؟!
برای سرنوشت این پسر بیچاره که به دستور پدرش بال هایش را جدا کرده بودند یا به خاطر آن چند سالی که از عمرش رفته بود چیزی از آن به یاد نمی آورد و به نظرش این پسر بخشی از خاطره ی آن چند سال پاک شده از ذهنش بود...
کنترل اشک ها و بدنش دست خودش نبود...سرش را جلو برد و بر لبان سنگی مجسمه بوسه زد که ناگهان خاطره ای کوتاه پیش چشمانش ظاهر شد...
صورت زیبای پسری را دید که با لبخند به او خیره است و موهای موج دار سیاهش در باد تکان میخورد...
قلبش درد گرفت...آنقدر دردش زیاد بود که خواست فریاد بزند...
اما از لبانش صدایی خارج نمی شد...پاهایش سست شد و آرام روی زمین کنار مجسمه رها شد...
هیچی دردناک تر از گریه های بي صدای او نبود...
ناگهان چکیدن چیزی را روی دستش حس کرد...قطرات خونی بود که از بال های مجسمه روی دستش می ریخت...گریه های بی صدایش شدت گرفت...
هر از چند گاهی هم سرفه های دردناکی و بی صدایی می کرد که باعث میشد تا چند لحظه نفسش قطع شود...
تا لحظه ی غروب خورشید کنار مجسمه ی آن پسر که نامش جانگکوک بود نشسته بود...مثل کسی شده بود که همه چیزش را از دست داده...به نظرش فضای تاریک جهنم بیشتر به روح روان و حال و هوایش نزدیک بود تا فضای سر سبز و زیبای بهشت...
مثل افراد مجنون سرش را بالا آورد و بریده بریده و بی صدا مجسمه را خطاب قرار داد:
+ من میرم، هوا داره تاریک میشه! تو هم بخواب، فردا دوباره به دیدنت میام....جانگکوک!
چند دقیقه بعد آن دو شیطان از او دور شده بودند و او میتوانست از مرز بهشت و جهنم عبور کند و وارد جهنم شود...آن بال ها... چرا چیزی یادش نمی آمد؟! آن پسر که بود که این گونه داشت برایش اشک می ریخت؟
ماریا روی نوک پاهایش بلند شد و دستش را روی گونه ی گچی مجسمه گذاشت که گریه هایش شدت گرفت..نمی دانست برای چه گریه میکند؟!
برای سرنوشت این پسر بیچاره که به دستور پدرش بال هایش را جدا کرده بودند یا به خاطر آن چند سالی که از عمرش رفته بود چیزی از آن به یاد نمی آورد و به نظرش این پسر بخشی از خاطره ی آن چند سال پاک شده از ذهنش بود...
کنترل اشک ها و بدنش دست خودش نبود...سرش را جلو برد و بر لبان سنگی مجسمه بوسه زد که ناگهان خاطره ای کوتاه پیش چشمانش ظاهر شد...
صورت زیبای پسری را دید که با لبخند به او خیره است و موهای موج دار سیاهش در باد تکان میخورد...
قلبش درد گرفت...آنقدر دردش زیاد بود که خواست فریاد بزند...
اما از لبانش صدایی خارج نمی شد...پاهایش سست شد و آرام روی زمین کنار مجسمه رها شد...
هیچی دردناک تر از گریه های بي صدای او نبود...
ناگهان چکیدن چیزی را روی دستش حس کرد...قطرات خونی بود که از بال های مجسمه روی دستش می ریخت...گریه های بی صدایش شدت گرفت...
هر از چند گاهی هم سرفه های دردناکی و بی صدایی می کرد که باعث میشد تا چند لحظه نفسش قطع شود...
تا لحظه ی غروب خورشید کنار مجسمه ی آن پسر که نامش جانگکوک بود نشسته بود...مثل کسی شده بود که همه چیزش را از دست داده...به نظرش فضای تاریک جهنم بیشتر به روح روان و حال و هوایش نزدیک بود تا فضای سر سبز و زیبای بهشت...
مثل افراد مجنون سرش را بالا آورد و بریده بریده و بی صدا مجسمه را خطاب قرار داد:
+ من میرم، هوا داره تاریک میشه! تو هم بخواب، فردا دوباره به دیدنت میام....جانگکوک!
۲.۴k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.