🌺🦋🌸
پیر مرد: نه دخترم این حرفا چیه؟
کامولیا مرسی اقا خدانگهدار
پیر مرد: خداحافظ
کامولیا در اونجا رو باز می کنه یه کیف کوچیک دستش بود
انقدر از گرونی و با کلاسی اونجا تعجب کرده بود که هم خودش و کیفش افتادن زمین
کامولیا به زور از زمین بلند شد داخل رفت یه راهرو با تابلو های خوشگل و گرون قیمت اویزون شده بودن
یه صدا می امد شبیه صدای جین شی بود که از سمت چپ راهرو می اومد کامولیا قدم بر می داشت(اروم اروم) یهو دید جین شی رو ی صندلی با طناب بسته شده و یه اقا همونی که اومده بود خونشون سرش دعوا می کرد می خواست جیغ بکشه و بگه نه دوستم رو نجات بدید نه نه نه😭🤬
اما یکی از اون مرد های گروگانگیر اونو دید بدو بدو رفت سمتش وگفت هی تو کی هستی.؟
با پا به اون لگد زد و اوردش جلو پدرش و جین شی اون رو دیدن جین شی گفت: عوضی اینجا چیکار می کنی؟ پدرش گفت حوصله ی اینو ندارم ترتیب شو بدین یه تفنگ اوردن وگرفتن سمت قلب کامولیا
جین شی گفت: این تفنگه که واقعی نیست نه؟ نه؟ بگو(باداد) بنگ بنگ خون پاشید همه جا
جین شی برای اولین بار گریش گرفت گفت: نه کثافت ها اشغال ها نه نه یه لبخند روی صورت کامولیا بود و داشت می افتاد روی زمین که قبلش یه دکمه رو فشار داده بود دکمه ی انفجار
پدر جین شی: وای نه اون چیو زد؟ اول یه بخاری اومد که همه چی محو شده بود جین شی تا اینو دید دست و پاهاش رو باز کرد و سریع رفت بیرون بعد یادش افتاد کامولیا اون تو هست تا خواست بازم بره
همه چی منفجر شد و کامولیا برای همیشه رفت😭 جین شی هم گریه می کرد هم مادرش هم دوستش برای همیشه یک ماه بعد: جین شی عوض شده بود هم مهروبون و خندون دوستای زیادی پیدا کرده بود و
پایان🌺☺️
کامولیا مرسی اقا خدانگهدار
پیر مرد: خداحافظ
کامولیا در اونجا رو باز می کنه یه کیف کوچیک دستش بود
انقدر از گرونی و با کلاسی اونجا تعجب کرده بود که هم خودش و کیفش افتادن زمین
کامولیا به زور از زمین بلند شد داخل رفت یه راهرو با تابلو های خوشگل و گرون قیمت اویزون شده بودن
یه صدا می امد شبیه صدای جین شی بود که از سمت چپ راهرو می اومد کامولیا قدم بر می داشت(اروم اروم) یهو دید جین شی رو ی صندلی با طناب بسته شده و یه اقا همونی که اومده بود خونشون سرش دعوا می کرد می خواست جیغ بکشه و بگه نه دوستم رو نجات بدید نه نه نه😭🤬
اما یکی از اون مرد های گروگانگیر اونو دید بدو بدو رفت سمتش وگفت هی تو کی هستی.؟
با پا به اون لگد زد و اوردش جلو پدرش و جین شی اون رو دیدن جین شی گفت: عوضی اینجا چیکار می کنی؟ پدرش گفت حوصله ی اینو ندارم ترتیب شو بدین یه تفنگ اوردن وگرفتن سمت قلب کامولیا
جین شی گفت: این تفنگه که واقعی نیست نه؟ نه؟ بگو(باداد) بنگ بنگ خون پاشید همه جا
جین شی برای اولین بار گریش گرفت گفت: نه کثافت ها اشغال ها نه نه یه لبخند روی صورت کامولیا بود و داشت می افتاد روی زمین که قبلش یه دکمه رو فشار داده بود دکمه ی انفجار
پدر جین شی: وای نه اون چیو زد؟ اول یه بخاری اومد که همه چی محو شده بود جین شی تا اینو دید دست و پاهاش رو باز کرد و سریع رفت بیرون بعد یادش افتاد کامولیا اون تو هست تا خواست بازم بره
همه چی منفجر شد و کامولیا برای همیشه رفت😭 جین شی هم گریه می کرد هم مادرش هم دوستش برای همیشه یک ماه بعد: جین شی عوض شده بود هم مهروبون و خندون دوستای زیادی پیدا کرده بود و
پایان🌺☺️
۳.۹k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.