عشق درسایه سلطنت پارت 133
اروم گفتم
مری: سرتون درد میکنه بگین کمی شقیقه هاتون رو بمالن... من پدرم گاهی اینجوری میشد.. من تجربه دارم..
بی حال سر بلند کرد و نگام کرد..دلم گرفت از اوضاعش
اروم گفت
تهیونگ: پس تجربه داری.. میای؟
اول کمی متعجب نگاش کردم و دستپاچه رفتم جلو روی تخت دراز کشید ..اروم رفتم کنارش و دستم رو که میلرزید روی شقیقه هاش گذاشتم..
با خوردن دستم به شقیقه هاش لرزش دستم بیشتر شد واب دهنم رو قورت دادم..چشماش رو بسته بود..
نگاهم رو جزجز اجزاء صورتش کشیدم و از فرصت استفاده کردم و قشنگ نگاش کردم..چقدر برام دوست داشتنی بود..
ل*عنت به من که همه چیزم رو باخته بودم..
اروم خودمو کج کردم و همونجور که شقیقه شو میمالیدم رولبه تختش نشستم..
نفسهاش سنگین بود و این نشون میداد خیلی درد داره
تهیونگ:بالاتر بشين..
متعجب از جمله اش که چشم بسته گفته بود کمی خودم رو روی تختش بالاتر کشیدم که سرش رو بلند کرد و اروم روی پام گذاشت..شوکه بهش نگاه کردم...سرش روی زانوهام باعث شده بود پاهام ریز بلرزه که سعی میکردم جلوش رو بگیرم
سعی خودم رو جمع کردم و شروع کردم که ماساژ دادن پیشونی و شقیقه هاش..
تهیونگ: خوبی؟
مری: یکی باید این سوال رو از شما بپرسه..
لبخند بیجونی زد و گفت
تهیونگ:ولی تو از مر*گ دونفر دیگه تحصن کردی و از اتاقت بیرون نیومدی...
لبخندی از اینکه فهمیده زدم و گفتم
مری:خوبم..
تهیونگ: واقعا؟؟ چرا انقدر دل رحمی؟
مری:دل رحمی دلیل میخواد؟
تهیونگ: اره.. بالاخره تو یه درباری هستی. باید با اینجور
خشونت ها آشنایی پیدا کرده باشی..
پوزخندی زدم و گفتم
مری: اشنایی پیدا کردم ولی بهشون عادت نکردم. هیچ وقت هم نمیکنم. گاهی فک میکنم مال این دوره نیستم. نمیتونم خشم رو بپذیرم نمیتونم خو*ن رو بپذیرم...
چشماش رو باز کرد و نگام کرد..
ل*باش کمی کش اومد ولی حرفی نزد و باز چشماش رو بست. منم دیگه چیزی نگفتم و مشغول کارم شدم..
کم کم حس کردم حالت چهره اش بهتر شد و انگار خوابید..
ساعت ها از نیمه شب گذشته بود..لبخندی زدم و به چهره غرق خوابش نگاه کردم دستمو نرم روی موهاش کشیدم..
نه .. ممکنه بیدار شه...سریع دستم رو عقب کشیدم و بعد سرش رو نرم از روی پام برداشتم و روی بالشت گذاشتم و لحاف رو روش کشیدم و کمی نگاش کردم و سمت در رفتم که دستم نرم کشیده شد...اصلا انتظارش رو نداشتم و کشیده شدم عقب نگاهم کشیده شد به تهیونگ که دستم رو کشیده بود و توی چشمای نیمه بازش نگاه کردم..
دستم رو که توی دستش بود برد جلوی دهنش و نرم
بو*سه ای بهش زد و گفت
تهیونگ:خوب شد...سردردم واقعا خوب شد.. مرسی بانو..
زل زدم توی چشماش اشک شوق ولذت تو چشمم حلقه زد..
سریع سر تکون دادم و با قدمهای بلند از اتاقش خارج شدم.. نامجون سریع جلو اومد و گفت
نامجون :حال سرورمون چطوره؟
لبخندی زدم و گفتم
مری: خوبن... خوابیدن
لبخندی زد و تعظیمی کرد و کنار رفت..
با برگشتن به اتاقم با کلی حس خوب و قشنگ دراز کشیدم و خوابیدم...
****
اومدم به مناسبت تولد پادشاهمون پارت گذاشتم امیدوارم خوشتون اومده باشه 😉✨❤️🐻🎂
واینکه شرطا همچنان حمایت از فیک نامجون پیج دومه ممنون❤️✨
مری: سرتون درد میکنه بگین کمی شقیقه هاتون رو بمالن... من پدرم گاهی اینجوری میشد.. من تجربه دارم..
بی حال سر بلند کرد و نگام کرد..دلم گرفت از اوضاعش
اروم گفت
تهیونگ: پس تجربه داری.. میای؟
اول کمی متعجب نگاش کردم و دستپاچه رفتم جلو روی تخت دراز کشید ..اروم رفتم کنارش و دستم رو که میلرزید روی شقیقه هاش گذاشتم..
با خوردن دستم به شقیقه هاش لرزش دستم بیشتر شد واب دهنم رو قورت دادم..چشماش رو بسته بود..
نگاهم رو جزجز اجزاء صورتش کشیدم و از فرصت استفاده کردم و قشنگ نگاش کردم..چقدر برام دوست داشتنی بود..
ل*عنت به من که همه چیزم رو باخته بودم..
اروم خودمو کج کردم و همونجور که شقیقه شو میمالیدم رولبه تختش نشستم..
نفسهاش سنگین بود و این نشون میداد خیلی درد داره
تهیونگ:بالاتر بشين..
متعجب از جمله اش که چشم بسته گفته بود کمی خودم رو روی تختش بالاتر کشیدم که سرش رو بلند کرد و اروم روی پام گذاشت..شوکه بهش نگاه کردم...سرش روی زانوهام باعث شده بود پاهام ریز بلرزه که سعی میکردم جلوش رو بگیرم
سعی خودم رو جمع کردم و شروع کردم که ماساژ دادن پیشونی و شقیقه هاش..
تهیونگ: خوبی؟
مری: یکی باید این سوال رو از شما بپرسه..
لبخند بیجونی زد و گفت
تهیونگ:ولی تو از مر*گ دونفر دیگه تحصن کردی و از اتاقت بیرون نیومدی...
لبخندی از اینکه فهمیده زدم و گفتم
مری:خوبم..
تهیونگ: واقعا؟؟ چرا انقدر دل رحمی؟
مری:دل رحمی دلیل میخواد؟
تهیونگ: اره.. بالاخره تو یه درباری هستی. باید با اینجور
خشونت ها آشنایی پیدا کرده باشی..
پوزخندی زدم و گفتم
مری: اشنایی پیدا کردم ولی بهشون عادت نکردم. هیچ وقت هم نمیکنم. گاهی فک میکنم مال این دوره نیستم. نمیتونم خشم رو بپذیرم نمیتونم خو*ن رو بپذیرم...
چشماش رو باز کرد و نگام کرد..
ل*باش کمی کش اومد ولی حرفی نزد و باز چشماش رو بست. منم دیگه چیزی نگفتم و مشغول کارم شدم..
کم کم حس کردم حالت چهره اش بهتر شد و انگار خوابید..
ساعت ها از نیمه شب گذشته بود..لبخندی زدم و به چهره غرق خوابش نگاه کردم دستمو نرم روی موهاش کشیدم..
نه .. ممکنه بیدار شه...سریع دستم رو عقب کشیدم و بعد سرش رو نرم از روی پام برداشتم و روی بالشت گذاشتم و لحاف رو روش کشیدم و کمی نگاش کردم و سمت در رفتم که دستم نرم کشیده شد...اصلا انتظارش رو نداشتم و کشیده شدم عقب نگاهم کشیده شد به تهیونگ که دستم رو کشیده بود و توی چشمای نیمه بازش نگاه کردم..
دستم رو که توی دستش بود برد جلوی دهنش و نرم
بو*سه ای بهش زد و گفت
تهیونگ:خوب شد...سردردم واقعا خوب شد.. مرسی بانو..
زل زدم توی چشماش اشک شوق ولذت تو چشمم حلقه زد..
سریع سر تکون دادم و با قدمهای بلند از اتاقش خارج شدم.. نامجون سریع جلو اومد و گفت
نامجون :حال سرورمون چطوره؟
لبخندی زدم و گفتم
مری: خوبن... خوابیدن
لبخندی زد و تعظیمی کرد و کنار رفت..
با برگشتن به اتاقم با کلی حس خوب و قشنگ دراز کشیدم و خوابیدم...
****
اومدم به مناسبت تولد پادشاهمون پارت گذاشتم امیدوارم خوشتون اومده باشه 😉✨❤️🐻🎂
واینکه شرطا همچنان حمایت از فیک نامجون پیج دومه ممنون❤️✨
۲۱.۴k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.