فیک《زندگی جدید با تو》p9
(صبح ساعت ۷)
ا/ت ویو
تا همین الان مراقب مامانم بودم خداروشکر دیگه تب نداره ولی باید ببینم میتونم حقوقم رو زودتر بگیرم
خیلی خوابم میاد چشمام قرمز شده زیر چشمام گود افتاده چند لقمه صبحانه خوردم و لباسام رو پوشیدم و رفتم سر کار
(عمارت)
رسیدم لباسام رو عوض کردم ورفتم توی سالن اصلی همه به صف بودن منم سریع رفتم پیش لینا
+:سلام
٪:سلام ا/ت الان ارباب میاد تو چرا صورتت این شکلیه
+:مگه چجوریم
٪:شبیه مرده هایی
+:چون نخوابیدم مراقب مامانم بودم
٪:اووو ترو خدا نیگاکن چقدر آرایش کردن
+:آره انگار همین الان عروسیشونِ
*:خب خب ساکت ارباب اومدن
اومد بین همه ما قدم میزد خداا انگار ر اومده لباس بخره
دست گذاشت روی شون یکی از خدمتکارها واییی خدایا شکرت
_:چرا انقدر آرایش کردی هاااا(داد و عصبانی )
این چرا اینجوری کرد
(علامت خدمتکار ها : خالی)
: بب...ب..ببخشید
_:جواب منو بده(همه رو با داد میگه)
:هققق ار...باب غلط کردم
_:آجوماااا این اخراجه بندازش بیرون
*:چچ..چشم بیا بریم
:نه ارباب من به این کار احتیاج دارم
آجوما بردش مث سگ دارم میلرزم دستم یخ کرده آخه این چرا اینجوری کرد دوباره قدم زد تا رسید به من
_:تو چرا قیافت شبیه مرده هاس
چی بگم الان
_:جواب منو بده
وایی داد نزن
+:ن...ن..خوابیدم تا صبح
_:اونوقت چرا؟
+:چون..چون..مادرم مریض بود
_:آجوما
*:بله
_:یه اتاق براش آماده کن
روبه من کرد و گفت......
لایک کن دیگه🥹
ا/ت ویو
تا همین الان مراقب مامانم بودم خداروشکر دیگه تب نداره ولی باید ببینم میتونم حقوقم رو زودتر بگیرم
خیلی خوابم میاد چشمام قرمز شده زیر چشمام گود افتاده چند لقمه صبحانه خوردم و لباسام رو پوشیدم و رفتم سر کار
(عمارت)
رسیدم لباسام رو عوض کردم ورفتم توی سالن اصلی همه به صف بودن منم سریع رفتم پیش لینا
+:سلام
٪:سلام ا/ت الان ارباب میاد تو چرا صورتت این شکلیه
+:مگه چجوریم
٪:شبیه مرده هایی
+:چون نخوابیدم مراقب مامانم بودم
٪:اووو ترو خدا نیگاکن چقدر آرایش کردن
+:آره انگار همین الان عروسیشونِ
*:خب خب ساکت ارباب اومدن
اومد بین همه ما قدم میزد خداا انگار ر اومده لباس بخره
دست گذاشت روی شون یکی از خدمتکارها واییی خدایا شکرت
_:چرا انقدر آرایش کردی هاااا(داد و عصبانی )
این چرا اینجوری کرد
(علامت خدمتکار ها : خالی)
: بب...ب..ببخشید
_:جواب منو بده(همه رو با داد میگه)
:هققق ار...باب غلط کردم
_:آجوماااا این اخراجه بندازش بیرون
*:چچ..چشم بیا بریم
:نه ارباب من به این کار احتیاج دارم
آجوما بردش مث سگ دارم میلرزم دستم یخ کرده آخه این چرا اینجوری کرد دوباره قدم زد تا رسید به من
_:تو چرا قیافت شبیه مرده هاس
چی بگم الان
_:جواب منو بده
وایی داد نزن
+:ن...ن..خوابیدم تا صبح
_:اونوقت چرا؟
+:چون..چون..مادرم مریض بود
_:آجوما
*:بله
_:یه اتاق براش آماده کن
روبه من کرد و گفت......
لایک کن دیگه🥹
۴.۳k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.