گس لایتر/ادامه پارت ۶۳
شب...
از زبان بایول:
جونگکوک آماده ی پرواز شده بود... ماشین شرکت بیرون منتظرش بود تا جونگکوک رو به فرودگاه برسونه... گروهی که قرار بود همراهیش کنن هم باهاش بودن... .
از زبان نویسنده:
جونگکوک وسایلشو برداشت... به سمت در رفت... بایول پشت سرش ایستاده بود... انگار بایول منتظر چیزی بود... جونگکوک وقتی سکوت بایول رو دید احساس کرد کمی باید به بایول توجه کنه... این روزا فراموش کرده بود نقششو خوب بازی کنه... از اون شب تولد به بعد از بایول فراری بود... از لمس دستای بایول میترسید... خودش آگاه نبود که چرا مدام در حال گریز از بایوله...اما!!
شاید وجدانش زنده بود... هنوز جای دستای بورام رو روی تنش حس میکرد... و وقتی بایول بهش نزدیک میشد از خودش بدش میومد... برای همین فراری بود!...
وجدانش در برابر معصومیت و زلالی روح بایول احساس پلید بودن میکرد... اگر بایول انسان خوبی نبود... میتونست بدون درد کارشو پیش ببره...
از زبان جونگکوک:
به سمت بایول برگشتم... خودمو راضی کردم که این کارو بکنم گرچه سخت بود!... به سمتش رفتم و بغلش کردم... روی گونشو بوسیدم... میخواستم ازش فاصله بگیرم که لباشو به سمت لبام آورد... منو بوسید...
وقتی ازم فاصله گرفت احساس سستی و رخوتی تمام وجودمو گرفت... ذهنم آشفته شد... ولی چرا؟ چرا از نزدیک شدن بهش گریزونم؟... شاید بخاطر اینه که علاقه ای بهش ندارم... .
بهش گفتم: میدونی که چند روزی کارم طول میکشه... توی خونه تنها نمون... برو پیش خانوادت... اینطوری خیال منم راحت تره
بایول: باشه چاگیا... تو نگران نباش... من مراقب خودم هستم... موفق باشی
-خواهم بود!...
از زبان بایول:
جونگکوک رفت... منم برگشتم به اتاقم تا خودمو سرگرم کنم... حدودا یک ساعتی گذشت... حوصلم سر رفته بود!... پاشدم به سمت آشپزخونه رفتم... به خدمتکارمون گفتم: خانم جی وون
-بله خانوم
بایول: شما فردا نیا... چند روزی رو برو مرخصی... منم خونه نمیام
-خیلی هم عالی... چشم... فقط خانوم... چند روز مرخصی دارم؟
بایول: هروقت لازم شد خودم تماس میگیرم که برگردی... با خیال راحت برو...
دوباره به اتاقم برگشتم تا استراحت کنم...
قاعدگیم عقب افتاده!... سردردای ناگهانی و خستگی زیاد گاهی انرژیمو کاملا میگیره... یه دفعه سرم درد میگیره و جلوی چشمام تار میشه... بهتره فردا برم دکتر... ولی اینکه قاعدگیم عقب افتاده باعث شده یه احتمال به ذهنم برسه!!... یعنی من!!... من باردارم؟؟!!..
ولی باقی علائمم به همین مربوطه؟... اهه... نمیدونم... !!
از زبان بایول:
جونگکوک آماده ی پرواز شده بود... ماشین شرکت بیرون منتظرش بود تا جونگکوک رو به فرودگاه برسونه... گروهی که قرار بود همراهیش کنن هم باهاش بودن... .
از زبان نویسنده:
جونگکوک وسایلشو برداشت... به سمت در رفت... بایول پشت سرش ایستاده بود... انگار بایول منتظر چیزی بود... جونگکوک وقتی سکوت بایول رو دید احساس کرد کمی باید به بایول توجه کنه... این روزا فراموش کرده بود نقششو خوب بازی کنه... از اون شب تولد به بعد از بایول فراری بود... از لمس دستای بایول میترسید... خودش آگاه نبود که چرا مدام در حال گریز از بایوله...اما!!
شاید وجدانش زنده بود... هنوز جای دستای بورام رو روی تنش حس میکرد... و وقتی بایول بهش نزدیک میشد از خودش بدش میومد... برای همین فراری بود!...
وجدانش در برابر معصومیت و زلالی روح بایول احساس پلید بودن میکرد... اگر بایول انسان خوبی نبود... میتونست بدون درد کارشو پیش ببره...
از زبان جونگکوک:
به سمت بایول برگشتم... خودمو راضی کردم که این کارو بکنم گرچه سخت بود!... به سمتش رفتم و بغلش کردم... روی گونشو بوسیدم... میخواستم ازش فاصله بگیرم که لباشو به سمت لبام آورد... منو بوسید...
وقتی ازم فاصله گرفت احساس سستی و رخوتی تمام وجودمو گرفت... ذهنم آشفته شد... ولی چرا؟ چرا از نزدیک شدن بهش گریزونم؟... شاید بخاطر اینه که علاقه ای بهش ندارم... .
بهش گفتم: میدونی که چند روزی کارم طول میکشه... توی خونه تنها نمون... برو پیش خانوادت... اینطوری خیال منم راحت تره
بایول: باشه چاگیا... تو نگران نباش... من مراقب خودم هستم... موفق باشی
-خواهم بود!...
از زبان بایول:
جونگکوک رفت... منم برگشتم به اتاقم تا خودمو سرگرم کنم... حدودا یک ساعتی گذشت... حوصلم سر رفته بود!... پاشدم به سمت آشپزخونه رفتم... به خدمتکارمون گفتم: خانم جی وون
-بله خانوم
بایول: شما فردا نیا... چند روزی رو برو مرخصی... منم خونه نمیام
-خیلی هم عالی... چشم... فقط خانوم... چند روز مرخصی دارم؟
بایول: هروقت لازم شد خودم تماس میگیرم که برگردی... با خیال راحت برو...
دوباره به اتاقم برگشتم تا استراحت کنم...
قاعدگیم عقب افتاده!... سردردای ناگهانی و خستگی زیاد گاهی انرژیمو کاملا میگیره... یه دفعه سرم درد میگیره و جلوی چشمام تار میشه... بهتره فردا برم دکتر... ولی اینکه قاعدگیم عقب افتاده باعث شده یه احتمال به ذهنم برسه!!... یعنی من!!... من باردارم؟؟!!..
ولی باقی علائمم به همین مربوطه؟... اهه... نمیدونم... !!
۲۲.۴k
۳۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.