نام فیک : bloody heart
(بقیه پارت ۱)
*دو روز بعد*
نماینده ها به پایتخت رسیده بودن
و قرار شد تا وقتی که دلشون میخواد توی قصر بمونن
همه توی اتاق سلطنتی منتظر ورود اونجا بودن
بالاخره شیش مرد جذاب وارد شدن
امپراطور: خوش آمدید لطفا خودتون رو معرفی کنید
دو نفر تقریبا هم قد بودن اول اون کوتاه تره احترام گذاشت و جلو آمد
_کیم سوکجین هستم ولیعهد امپراطوری کیم با دو تا برادرم امدیم تا عهد نامه صلح رو امضا کنیم
بعد رفت عقب و اون که از همه دراز تر بود جلو آمد
_ کیم نامجون هستم پسر دوم امپراطوری کیم
بعد یکی دیگشون جلو آمد اون قد معمولی تری داشت ولی خیلی ژذاب بود
_ کیم تهبونگ هستم کوچک ترین پسر خاندان کیم
نفر بعدی هم قد تهیونگ بود و چهره ی کیوتی داشت
_ جون جانگ کوک هستم از خاندان جئون
بعدی هم چهره ی شاداب و سر زنده ای داشت
_ جانگ هوسوک هستم از امپراطوری جانگ
و در آخر کوتاه ترین فرد: مین یونگی از امپراطوری مین
پادشاه : همتون خوش آمدید میتونید تا هر وقت دلتون خواست اینجا بمونید
*یونگی*
وقتی حرفای امپراطور تموم شد متوجه یچیزی شدم
پدر میگفت امپراطور ۵ تا دختر داره ولی الان چهار نفر اونجا کنار ولیعهدشون ایستاده بودن
یا صدای خدمتکار نگاهم رفت به ورودی
یه دختر اونم با لباس نظامی؟؟؟؟
دختر تعظیم کرد و با صدای محکم گفت: ببخشید دیر شد پدر در گیر اون خیانتکار بود
امپراطور: یوسانگ،مثل همیشه دیر کردی دخترم
یو سانگ؟؟؟
ژنرال یوسانگ؟؟؟؟
دختره رفت پیش بقیه اعضای خانوادش
امپراطور رو کرد به همه: همتون مرخصید برای شام دیر نکنید بعد چند لحظه گفت: حتی تو یوسانگ
یو سانگ: بله پدر
*هوسوک*
از اتاق سلطنتی خارج شدم وبه سمت کیتا رفتم الان نیاز داشتم یکم سوار کاری کنم
سوارش شدم و با تمام سرعت رفتم به سمت پرتگاه از اونجا میشد غروب رو دید
چند لحظه بعد صدای آواز شنیدم
به سمت صدا رفتم و با یکی از زیبا ترین موجودات دنیا رو به رو شدم
اون پرنسس چه یون بود
که کنار اسبش نشسته بود و آواز میخوند
تا متوجه من شد آوازش قطع شد و با لحن جدی گفت: شما اینجا چیکار میکنید
_ برای دیدم غروب خورشید اومدم
چه یون : همچنین
_ میشه باهم تماشاش کنیم
چه یون : خیر و رفت اون طرف پرتگاه که نسبتا بلند تر بود
چه یون: این منظره فوق العادس
و محو غروب شد
با صدای جیغ به سمتش برگشتم
نه نه این امکان نداشت ...
چه یون از افسار اسبش نگه داشته بود هر لحظه امکان داشت به سمت پایین پرتگاه پرتاب شه
به کمک کیتا و اسب خودش که اسمشو نمیدونستم کشیدیمش بالا
چه یون: ممنونم
بعد رو کرد به اسبش و گفت: ممنون تینا اگه تو نبودی الان چیکار میکردم
دیگه آفتاب رفته بود و هوا تاریک شده بود به همین دلیل برگشتیم به قصر
.....
*دو روز بعد*
نماینده ها به پایتخت رسیده بودن
و قرار شد تا وقتی که دلشون میخواد توی قصر بمونن
همه توی اتاق سلطنتی منتظر ورود اونجا بودن
بالاخره شیش مرد جذاب وارد شدن
امپراطور: خوش آمدید لطفا خودتون رو معرفی کنید
دو نفر تقریبا هم قد بودن اول اون کوتاه تره احترام گذاشت و جلو آمد
_کیم سوکجین هستم ولیعهد امپراطوری کیم با دو تا برادرم امدیم تا عهد نامه صلح رو امضا کنیم
بعد رفت عقب و اون که از همه دراز تر بود جلو آمد
_ کیم نامجون هستم پسر دوم امپراطوری کیم
بعد یکی دیگشون جلو آمد اون قد معمولی تری داشت ولی خیلی ژذاب بود
_ کیم تهبونگ هستم کوچک ترین پسر خاندان کیم
نفر بعدی هم قد تهیونگ بود و چهره ی کیوتی داشت
_ جون جانگ کوک هستم از خاندان جئون
بعدی هم چهره ی شاداب و سر زنده ای داشت
_ جانگ هوسوک هستم از امپراطوری جانگ
و در آخر کوتاه ترین فرد: مین یونگی از امپراطوری مین
پادشاه : همتون خوش آمدید میتونید تا هر وقت دلتون خواست اینجا بمونید
*یونگی*
وقتی حرفای امپراطور تموم شد متوجه یچیزی شدم
پدر میگفت امپراطور ۵ تا دختر داره ولی الان چهار نفر اونجا کنار ولیعهدشون ایستاده بودن
یا صدای خدمتکار نگاهم رفت به ورودی
یه دختر اونم با لباس نظامی؟؟؟؟
دختر تعظیم کرد و با صدای محکم گفت: ببخشید دیر شد پدر در گیر اون خیانتکار بود
امپراطور: یوسانگ،مثل همیشه دیر کردی دخترم
یو سانگ؟؟؟
ژنرال یوسانگ؟؟؟؟
دختره رفت پیش بقیه اعضای خانوادش
امپراطور رو کرد به همه: همتون مرخصید برای شام دیر نکنید بعد چند لحظه گفت: حتی تو یوسانگ
یو سانگ: بله پدر
*هوسوک*
از اتاق سلطنتی خارج شدم وبه سمت کیتا رفتم الان نیاز داشتم یکم سوار کاری کنم
سوارش شدم و با تمام سرعت رفتم به سمت پرتگاه از اونجا میشد غروب رو دید
چند لحظه بعد صدای آواز شنیدم
به سمت صدا رفتم و با یکی از زیبا ترین موجودات دنیا رو به رو شدم
اون پرنسس چه یون بود
که کنار اسبش نشسته بود و آواز میخوند
تا متوجه من شد آوازش قطع شد و با لحن جدی گفت: شما اینجا چیکار میکنید
_ برای دیدم غروب خورشید اومدم
چه یون : همچنین
_ میشه باهم تماشاش کنیم
چه یون : خیر و رفت اون طرف پرتگاه که نسبتا بلند تر بود
چه یون: این منظره فوق العادس
و محو غروب شد
با صدای جیغ به سمتش برگشتم
نه نه این امکان نداشت ...
چه یون از افسار اسبش نگه داشته بود هر لحظه امکان داشت به سمت پایین پرتگاه پرتاب شه
به کمک کیتا و اسب خودش که اسمشو نمیدونستم کشیدیمش بالا
چه یون: ممنونم
بعد رو کرد به اسبش و گفت: ممنون تینا اگه تو نبودی الان چیکار میکردم
دیگه آفتاب رفته بود و هوا تاریک شده بود به همین دلیل برگشتیم به قصر
.....
۴.۵k
۰۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.