اجبار به عشق ... part 6
با اون حرف هایی که شنیده بود نمی تونست اروم بگیره
و همش دور تا دور اتاق راه میرفت
سوال های ذهنش تمومی نداشت
اون قوری کنجکاو شده بود که تا بهش ثابت نمیشد دست بردار نبود
تصمیم گرفت بره و چند تا از موهای تهیونگو بکنه برای آزمایش دی ان ای
اما این کار زیادی ضایعه بود
یعنی بره دست تهیونگو ببُره تا خونشو برای آزمایش ببره ؟
هر چقدر فکر میکرد چیزی به ذهنش نمیرسید
که با چیزی که به ذهنش اومد با دو از پله ها پایین رفت
اون قدری فکرش در گیر تهیونگ بود که پله ی آخری رو بجای پایین رفتن پرواز کرد و فرو رفت داخل بغل شخصی
یه جون : بچه حواست کجاس ؟ ... چرا انقدر عجله داری ؟
هه یونگ : چیز خاصی نیست ... ساعت ؟ ... ساعت چنده ؟
یه جون : تازه ساعت ۲ شده
از این که هنوز زمان کافی داشت نفس راحتی کشید
و با قدم های اروم تری اونجا رو ترک کرد
و به اشپز خونه رسید
هه یونگ : میشه لطفا چایی گیاهی بیارید ... برای خواب راحت تر
... : چشم بانوی جوان هر چی شما بگید
هه یونگ : ممنون
بعد از این که مطمئن شد چایی را سرو میکنن رفت و کنار مادر بزرگش که رو به روی تهیونگ میشد نشست
هنوزم والدینش با پدر بزرگ و عمویش در حال بحث در باره ی سود شرکت ها بودن
مامان بزرگ : اتاقتو دیدی؟
هه یونگ : بله
مامانبزرگ : زن عموت هنوز داره حرف میزنه ؟
هه یونگ: با کی ؟
مامان بزرگ : با مامانش ... موندم همش خونه اونا افتاده ... همش به اونا زنگ میزنه ... چی بهم میگن ... یکمم با من حرف بزنه خو
هه یونگ : اشکال نداره ... ولش کن ... خودم باهات حرف میزنم
مامانبزرگ: خوشحالم تو را دارم
هه یونگ : منم همین طور
مامانبزرگ: راسی چرا خواهرت یه طوری راه میره ؟
هه یونگ : چطوری؟
مامانبزرگ : نگاش کن
هه یونگ : اها این طوری ... هیچی جلوی یه پسر که روش کراش زده میخواد راه بره شبیه شتر میشه ... و عین میمون آدامس میجوه ... و لباشو عین کون مرغ میکنه ... و کونشم یه جور میده عقب انگار الاغ میخواد بار ببره
مامان بزرگ : خنده ی بلند * چقدر قشنگ توصیفش کردی ... خدا را شکر تو شبیه خواهرت نیستی
...
لایک: ۲۰
کامنت : ۱۰
ببخشید دیر شد
و همش دور تا دور اتاق راه میرفت
سوال های ذهنش تمومی نداشت
اون قوری کنجکاو شده بود که تا بهش ثابت نمیشد دست بردار نبود
تصمیم گرفت بره و چند تا از موهای تهیونگو بکنه برای آزمایش دی ان ای
اما این کار زیادی ضایعه بود
یعنی بره دست تهیونگو ببُره تا خونشو برای آزمایش ببره ؟
هر چقدر فکر میکرد چیزی به ذهنش نمیرسید
که با چیزی که به ذهنش اومد با دو از پله ها پایین رفت
اون قدری فکرش در گیر تهیونگ بود که پله ی آخری رو بجای پایین رفتن پرواز کرد و فرو رفت داخل بغل شخصی
یه جون : بچه حواست کجاس ؟ ... چرا انقدر عجله داری ؟
هه یونگ : چیز خاصی نیست ... ساعت ؟ ... ساعت چنده ؟
یه جون : تازه ساعت ۲ شده
از این که هنوز زمان کافی داشت نفس راحتی کشید
و با قدم های اروم تری اونجا رو ترک کرد
و به اشپز خونه رسید
هه یونگ : میشه لطفا چایی گیاهی بیارید ... برای خواب راحت تر
... : چشم بانوی جوان هر چی شما بگید
هه یونگ : ممنون
بعد از این که مطمئن شد چایی را سرو میکنن رفت و کنار مادر بزرگش که رو به روی تهیونگ میشد نشست
هنوزم والدینش با پدر بزرگ و عمویش در حال بحث در باره ی سود شرکت ها بودن
مامان بزرگ : اتاقتو دیدی؟
هه یونگ : بله
مامانبزرگ : زن عموت هنوز داره حرف میزنه ؟
هه یونگ: با کی ؟
مامان بزرگ : با مامانش ... موندم همش خونه اونا افتاده ... همش به اونا زنگ میزنه ... چی بهم میگن ... یکمم با من حرف بزنه خو
هه یونگ : اشکال نداره ... ولش کن ... خودم باهات حرف میزنم
مامانبزرگ: خوشحالم تو را دارم
هه یونگ : منم همین طور
مامانبزرگ: راسی چرا خواهرت یه طوری راه میره ؟
هه یونگ : چطوری؟
مامانبزرگ : نگاش کن
هه یونگ : اها این طوری ... هیچی جلوی یه پسر که روش کراش زده میخواد راه بره شبیه شتر میشه ... و عین میمون آدامس میجوه ... و لباشو عین کون مرغ میکنه ... و کونشم یه جور میده عقب انگار الاغ میخواد بار ببره
مامان بزرگ : خنده ی بلند * چقدر قشنگ توصیفش کردی ... خدا را شکر تو شبیه خواهرت نیستی
...
لایک: ۲۰
کامنت : ۱۰
ببخشید دیر شد
۲۸۸.۶k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.