فیک کوک ( پشیمونم ) پارت ۸
پارت ۸
از زبان ا/ت
اما کم کم واضح شد
جونگ کوک بود... آروم گفتم : اینجا...چیکار...داری...
گفت : چت شده... میتونی نفس بکشی
چیزی نگفتم و چشمام رو بستم
از زبان نویسنده
جونگ کوک بردش به اتاقش دکتر خبر کردن و از این کارا .
دکتر به کوک گفت : قلبش خیلی ضعیف کار میکنه...با یه سهل انگاری کوچیک قلبش ممکنه وایسته...باید قرصاش رو سر موقع مصرف کنه...باید از هیجان.. ناراحتی و ترس و اظطراب دور باشه
جونگ کوک گفت : متوجه شدم ، تشکر کرد و دکتره رفت .
جونگ کوک نشست کناره ا/ت دستش رو گرفت و گفت : متاسفم...مجبورم...
(۱ ساعت بعد)
از زبان/ت
وقتی چشمام رو باز کردم یه جای نا آشنا بود بلند شدم و نشستم یه نفس عمیق کشیدم، اینجا کجاست ؟ اتاق خوابه ولی....صبر کن ببینم...نکنه..باهام کاری کرده 😯( 🤣🤣بنده خدا 🤣)به همه جام خوب نگاه کردم...نه خدا رو شکر کاری باهام نکرده
در باز شد...
برگشتم نگاه کردم جونگ کوکه سالمه فکر کردم کشتمش اومد نشست کنارم و گفت : حالت چطوره؟ واووو چقدر مهربون شده...
از خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم : من....من...ایششش چرا نمیتونم بگم چرا اینقدر مغرورم میخواستم ازش معذرت خواهی کنم اما چرا باید اینکار رو کنم اون این همه بدی کرد بهم
سرم رو آوردم بالا و گفتم : اصلا از اینکه بهت شلیک کردم پشیمون نیستم...اما از اینکه...بهت اعتماد کردم...پشیمونم ، از روی تخت بلند شدم و رفتم سمته در از بازوم گرفت و گفت : کجا ؟ گفتم : میخوام...برم
گفت : فکر اینجا عمارته پدرته...که هرچی بگی و هرکاری میخوای بکنی...مجبورم سالم نگه دارمت چون باید به برادرت نشون بدم از دست دادن خواهر یعنی چی....وگرنه...
اسلحه رو گذاشت روی سرم و ادامه داد و گفت : بدونه درنگ میکشتمت
گفتم : مگه برادرم چیکار کرده ؟ گفت : یعنی تو نمیدونی..خنده داره چیزی که کله کره میدونن و تو ندونی گفتم : من نمیدونم... گفت : میفهمی.
از زبان ا/ت
اما کم کم واضح شد
جونگ کوک بود... آروم گفتم : اینجا...چیکار...داری...
گفت : چت شده... میتونی نفس بکشی
چیزی نگفتم و چشمام رو بستم
از زبان نویسنده
جونگ کوک بردش به اتاقش دکتر خبر کردن و از این کارا .
دکتر به کوک گفت : قلبش خیلی ضعیف کار میکنه...با یه سهل انگاری کوچیک قلبش ممکنه وایسته...باید قرصاش رو سر موقع مصرف کنه...باید از هیجان.. ناراحتی و ترس و اظطراب دور باشه
جونگ کوک گفت : متوجه شدم ، تشکر کرد و دکتره رفت .
جونگ کوک نشست کناره ا/ت دستش رو گرفت و گفت : متاسفم...مجبورم...
(۱ ساعت بعد)
از زبان/ت
وقتی چشمام رو باز کردم یه جای نا آشنا بود بلند شدم و نشستم یه نفس عمیق کشیدم، اینجا کجاست ؟ اتاق خوابه ولی....صبر کن ببینم...نکنه..باهام کاری کرده 😯( 🤣🤣بنده خدا 🤣)به همه جام خوب نگاه کردم...نه خدا رو شکر کاری باهام نکرده
در باز شد...
برگشتم نگاه کردم جونگ کوکه سالمه فکر کردم کشتمش اومد نشست کنارم و گفت : حالت چطوره؟ واووو چقدر مهربون شده...
از خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم : من....من...ایششش چرا نمیتونم بگم چرا اینقدر مغرورم میخواستم ازش معذرت خواهی کنم اما چرا باید اینکار رو کنم اون این همه بدی کرد بهم
سرم رو آوردم بالا و گفتم : اصلا از اینکه بهت شلیک کردم پشیمون نیستم...اما از اینکه...بهت اعتماد کردم...پشیمونم ، از روی تخت بلند شدم و رفتم سمته در از بازوم گرفت و گفت : کجا ؟ گفتم : میخوام...برم
گفت : فکر اینجا عمارته پدرته...که هرچی بگی و هرکاری میخوای بکنی...مجبورم سالم نگه دارمت چون باید به برادرت نشون بدم از دست دادن خواهر یعنی چی....وگرنه...
اسلحه رو گذاشت روی سرم و ادامه داد و گفت : بدونه درنگ میکشتمت
گفتم : مگه برادرم چیکار کرده ؟ گفت : یعنی تو نمیدونی..خنده داره چیزی که کله کره میدونن و تو ندونی گفتم : من نمیدونم... گفت : میفهمی.
۱۵۲.۷k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.