the castle
#the_castle
Part Three
چشمامو باز کردم....ولی سیاهی بود... کاملا سیاه... هیچ فرقی با وقتی بسته بودمشون نداشتن...
دهنم باز بود پس جیمین هیونگ صدا کردم تا ببینم هست یا نه...
جونگکوک: هیونگ... جیمینا...اینجایی؟؟؟
کم کم بغضم گرفت و با صدای گرفتم حرف زدم...مهم نبود کسی میشنوه یا نه...یا اصلا هیچ کس نباشه...ولی دلم میخواد خالی بشم...
جونگکوک: جیمینا...خیلی نامردیه.....تو گفتی چیزی نیست و مشکلی پیش نمیاد....ولی ببین الان به چه روزی افتادم...هیونگ....من خسته ام....میدونی چرا به همه ی دیوونه بازیات اره میگم؟ چون تو تنها کسی هستی که دارم....من خونوادمو از دست دادم هیونگ....از دار دنیا فقط یه بستی دارم که باید مراقبش باشم.... هیونگ...من میترسم....پیشم باش خواهش میکنم...
یه دفعه توسط کسی بغل شدم....بوی هیونگ رو نمیداد...برای همین ترسیدم....ولی بغلش... آرامش خاصی داشت....ارومم میکرد...ولی خب من؟؟ کام آننن بیبی من بغضم گرفته بود ...پس با بغل گرمش زار زدم..... معلوم بود که از صدای گریه کردنم تعجب کرده ولی هنوز منو توی بغلش نگه داشته بود....
جونگکوک: میشه چشمامو باز کنی؟
صدام به شدت گرفته بود...لعنت...وایسا اون تمام حرفامو شنید؟؟؟ خدااا خیلی بده...
آروم دستشو آورد جلو و چشم بند رو از روی صورتم برداشت....
و وقتی تونستم به نور عادت کنم با لبخند ملیحی بهم خیره بود.
تهیونگ: سلام من تهیونگم....کیم تهیونگ...
منم متقابلاً لبخند زدم و گفتم: جونگکوک...جئون جونگکوک...
تهیونگ: بابت بی هوش کردنت معذرت....ولی آخه من نمیفهمم شما دوتا با چه عقلی اومدید اینجا...
من محو تماشای صورتش بودم... موهای قرمز.....صورتی کشید...ولی دندون هاش.....
تهیونگ: داداش اصلا میشنوی چی میگم؟!
با لکنت گفتم: تو...خو...خون...آشامی؟!؟
تهیونگ: اوه....اره حواسم نبود تو تعجب میکنی....خب آره من خون آشامم و اینجا خونه من و هیونگمه مین یونگی....ما مثلا برادریم ولی خب مادرامون فرق داشتن...و منم فامیلی مامانمو گرفتم......
جونگکوک: اوه مای گاششش.... خدااا خیلی باحالهههه
تهیونگ لبخندی بهم زد و بعد از چند ثانیه لبخندش محو شد.
تهیونگ: جونگکوک....تو باید بری بیرون.....من تمام تلاشمو میکنم دوستتو نجات بدم....ولی تو باید در بری......
جونگکوک: چرا داری کمکم میکنی؟!
تهیونگ: من نیمه خون آشام و نیمه انسانم....مامانم انسان بود....
جونگکوک: اوه.....
تهیونگ: ولی باید بری....
جونگکوک: من نمیتونم تهیونگ شیی....جیمین هیونگ تنها کسی هست که من دارم ....نمیتونم بدون اون زندگی کنم....اون بهترین دوستمه...
تهیونگ: از این اتفاقات کلیشه ای متنفرممممممم اهههه..... ببین خب تو فعلا اینجا بمون تا من برم سر و گوشی آب بدم ببینم یونگی هیونگ چه بلایی سر هیونگ تو آورده...
جونگکوک: ممنونم تهیونگ شیی...
....................
ادامه دارد....
Part Three
چشمامو باز کردم....ولی سیاهی بود... کاملا سیاه... هیچ فرقی با وقتی بسته بودمشون نداشتن...
دهنم باز بود پس جیمین هیونگ صدا کردم تا ببینم هست یا نه...
جونگکوک: هیونگ... جیمینا...اینجایی؟؟؟
کم کم بغضم گرفت و با صدای گرفتم حرف زدم...مهم نبود کسی میشنوه یا نه...یا اصلا هیچ کس نباشه...ولی دلم میخواد خالی بشم...
جونگکوک: جیمینا...خیلی نامردیه.....تو گفتی چیزی نیست و مشکلی پیش نمیاد....ولی ببین الان به چه روزی افتادم...هیونگ....من خسته ام....میدونی چرا به همه ی دیوونه بازیات اره میگم؟ چون تو تنها کسی هستی که دارم....من خونوادمو از دست دادم هیونگ....از دار دنیا فقط یه بستی دارم که باید مراقبش باشم.... هیونگ...من میترسم....پیشم باش خواهش میکنم...
یه دفعه توسط کسی بغل شدم....بوی هیونگ رو نمیداد...برای همین ترسیدم....ولی بغلش... آرامش خاصی داشت....ارومم میکرد...ولی خب من؟؟ کام آننن بیبی من بغضم گرفته بود ...پس با بغل گرمش زار زدم..... معلوم بود که از صدای گریه کردنم تعجب کرده ولی هنوز منو توی بغلش نگه داشته بود....
جونگکوک: میشه چشمامو باز کنی؟
صدام به شدت گرفته بود...لعنت...وایسا اون تمام حرفامو شنید؟؟؟ خدااا خیلی بده...
آروم دستشو آورد جلو و چشم بند رو از روی صورتم برداشت....
و وقتی تونستم به نور عادت کنم با لبخند ملیحی بهم خیره بود.
تهیونگ: سلام من تهیونگم....کیم تهیونگ...
منم متقابلاً لبخند زدم و گفتم: جونگکوک...جئون جونگکوک...
تهیونگ: بابت بی هوش کردنت معذرت....ولی آخه من نمیفهمم شما دوتا با چه عقلی اومدید اینجا...
من محو تماشای صورتش بودم... موهای قرمز.....صورتی کشید...ولی دندون هاش.....
تهیونگ: داداش اصلا میشنوی چی میگم؟!
با لکنت گفتم: تو...خو...خون...آشامی؟!؟
تهیونگ: اوه....اره حواسم نبود تو تعجب میکنی....خب آره من خون آشامم و اینجا خونه من و هیونگمه مین یونگی....ما مثلا برادریم ولی خب مادرامون فرق داشتن...و منم فامیلی مامانمو گرفتم......
جونگکوک: اوه مای گاششش.... خدااا خیلی باحالهههه
تهیونگ لبخندی بهم زد و بعد از چند ثانیه لبخندش محو شد.
تهیونگ: جونگکوک....تو باید بری بیرون.....من تمام تلاشمو میکنم دوستتو نجات بدم....ولی تو باید در بری......
جونگکوک: چرا داری کمکم میکنی؟!
تهیونگ: من نیمه خون آشام و نیمه انسانم....مامانم انسان بود....
جونگکوک: اوه.....
تهیونگ: ولی باید بری....
جونگکوک: من نمیتونم تهیونگ شیی....جیمین هیونگ تنها کسی هست که من دارم ....نمیتونم بدون اون زندگی کنم....اون بهترین دوستمه...
تهیونگ: از این اتفاقات کلیشه ای متنفرممممممم اهههه..... ببین خب تو فعلا اینجا بمون تا من برم سر و گوشی آب بدم ببینم یونگی هیونگ چه بلایی سر هیونگ تو آورده...
جونگکوک: ممنونم تهیونگ شیی...
....................
ادامه دارد....
۳.۱k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.