فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۱۱ "
فکر نمیکردم انقدر کار خطری ای باشه . در کمد باز شد و نامجون با چشمهای گرد نگاهی به سرتاپام انداخت
لینا: خب.. سلام .. اگر اجازه بدید .. توضیح میدم
نامجون: بیا بیرون ببینم .
مقاومت میکردم .. اون دستم رو میکشید و منم سعی میکردم توی کمد بمونم . بالاخره موفق شد . با تمام توانش دستم رو کشید که هردو خوردیم زمین . فوری بلند شدم . اونم بلند شد و روبروم ایستاد
لینا: ارباب من ..
نامجون: ارباب صدام نزن
لینا: پس چی صداتون بزنم؟
نامجون: دقیقا مثل اون روز توی شهر بازی سعی کن باهام عادی حرف بزنی . اما فقط وقتهایی که تنهاییم
لینا: ب..باشه ..
نامجون: چقدر با این لباس کیوت شدی .. میخوای بدمش به خودت؟
متعجب بهش نگاه کردم . اون خیلی عوضیه حتما فهمیده میخوام عصبیش کنم
لینا: نه به درد نمیخوره .
نامجون : یااا میدونی چقدر پولشه؟!
لینا : حالا هرچی . میخوام امروز برم بیرون .
منتظر این بودم تا بخواد روم دست بلند کنه و منم تمام فحش هایی که از قبل خودم رو براش آماده کرده بودم بارش کنم
نامجون: عالیه .. باهم میریم
لونا: یاااا .. الان باید روم دست بلند کنی و بهم سیلی بزنی ..
نامجون : حالِت خوبه ؟
لینا: چ..چی؟
نامجون : گفتم خوبی ؟ الکلی چیزی خوردی ؟
یه پلکم از عصبانیت بالا پایین میپرید . فکر نمیکردم در این حد عوضی باشه
به سمت آینه رفت و موهاش رو حالت داد .
نامجون: بیا بریم .. صبحونه بخوریم!
+اما تو هیچوقت..
نامجون: الان میخوام ، مشکلی داری؟
لینا : نه..
دستم و گرفت و لبخند زنان گفت: پس بیا بریم .
همونطور که دستم رو میکشید صندلی پشت میز رو عقب کشید و من رو روی صندلی نشوند . خدمتکار ها ظرف های صبحونه رو روی میز گذاشتن .
خانم لی : ارباب اما شما که همیشه تو اتاقتون وعده های غذایی رو میل میکردید
نامجون: میخوام امروز اینجا میل کنم! به خدمتکارا بگو اینجوری بهمون خیره نشن به کارشون برسن
خانم لی : بله .
تعظیمی کرد و همه دور شدن
نامجون : امم .. تو .. شروع نمیکنی؟
ظرف نودل رو جلوم گذاشت و چاپ استیک هارو توی دستم قرار داد .متعجب بهش خیره شده بودم .
نامجون: دیگه به حرفم گوش نمیدی؟میگم شروع کن.
لینا: اوه .. باشه .
چاپ استیک هارو داخل ظرف بردم و چندتا رشته داخل دهنم گذاشتم .
نامجون با لذت توت فرنگی رو توی سس شکلات میزد و میخورد .
+یاااا منم میخوام..
-باشه چرا عصبی میشی؟
یکی از خوشگلترین توت فرنگی هارو توی سس زد و داخل دهنم گذاشت
جوییدمش و با چشمای براق بهش خیره شدم .
نامجون: میدونی ، لب های یه نفر دقیقا همین مزه رو میده .
لینا: اوممم .. منظورت همون دختره اس ؟
نامجون: نه ، دیشب لبهاشو مزه کردم و خب خوشم اومد .
لینا: جالبه . چه دختر خوش شانسی که برده نیست و اربابمون میبوستش .
نامجون : اون واقعا خوش شانسه چون از الان میخوام کل زندگیم رو بهش بدم .
+اوهوم .
میتونستم بگم حسودیم شد .. اما سعی کردم بروز ندم . پس دلیل اینکه امروز از یه فرشته مرگ تبدیل به یه فرشته مهربون شده همون دختره اس
با چهره ای ناراحت به خوردن نودلم ادامه دادم .
با قرار گرفتن دستهاش روی دستهام نگاهش کردم .
نامجون: امروز میخوام بریم بیرون ، دلت میخواد کجا بریم؟
کمی فکر کردم و پرسیدم : میشه بریم کافیشاپ؟!
نامجون: چرا که نه .
توت فرنگی دیگه ای داخل دهنش گذاشت
لینا: یاااا بازم داری من و فراموش میکنی!
نامجون: اوه ببخشید .
یه توت فرنگی دیگه هم داخل دهنم قرار داد
نامجون: اگر بشه با این توت فرنگیا دهن تورو بست ، جوری که انقدر باهام بد رفتاری نکنی ... فکر کنم همیشه باید یه ظرف توت فرنگی کنارم داشته باشم
از سر میز بلند شدم
+من سیر شدم .
نامجون : پس بریم آماده شیم .
اوهومی گفتم و رفتم توی اتاقم
کامل لخت شدم و نگاهی به کمد لباسم انداختم.
این هودی زرد با شلوار لی مشکی میتونه خوب باشه .
دستم و به سمت لباس ها بردم که در یکهو باز شد و نامجون اومد تو
دستم رو روی بدنم گذاشتم و داد زدم : برو..بیرون
نامجون: چرا انقدر دیر میکنی؟
لینا: چرا زل زدی به من ؟
پوزخند زد ، نامجون: داری خجالت میکشی؟
لینا: معلومه .. که خجالت میکشم
اومد نزدیک و کاملا بهم چَسبید طوری که بین بدنش و کمد گیر افتاده بودم
سرشو توی گردنم فرو برد که به خودم لرزیدم و پاهام شل شد
درگوشم زمزمه کرد : قبلا .. هرشب باهات میخوابیدم . اما دو شبه که این سعادت نصیبم نشده
لینا: قرار نیست که بشه . گفتم که اجازه نمیدم بهم دست بزنی
نامجون: مطمئنی؟!
لینا: معلومه .
نامجون: ولی علائم بدنت یه چیز دیگه میگه ، داره بهم التماس میکنه که به فاکش بدم
لینا: ن.. نه.. اصلا هم اینطوری نیست
نامجون : بزار بهت ثابت کنم .
با قرار گرفتن لبهاش روی گردنم ناله ای از ته گلوم خارج شد . هیکی پررنگی روی گردنم گذاشت و گفت: دیدی گفتم؟
لینا: خب.. سلام .. اگر اجازه بدید .. توضیح میدم
نامجون: بیا بیرون ببینم .
مقاومت میکردم .. اون دستم رو میکشید و منم سعی میکردم توی کمد بمونم . بالاخره موفق شد . با تمام توانش دستم رو کشید که هردو خوردیم زمین . فوری بلند شدم . اونم بلند شد و روبروم ایستاد
لینا: ارباب من ..
نامجون: ارباب صدام نزن
لینا: پس چی صداتون بزنم؟
نامجون: دقیقا مثل اون روز توی شهر بازی سعی کن باهام عادی حرف بزنی . اما فقط وقتهایی که تنهاییم
لینا: ب..باشه ..
نامجون: چقدر با این لباس کیوت شدی .. میخوای بدمش به خودت؟
متعجب بهش نگاه کردم . اون خیلی عوضیه حتما فهمیده میخوام عصبیش کنم
لینا: نه به درد نمیخوره .
نامجون : یااا میدونی چقدر پولشه؟!
لینا : حالا هرچی . میخوام امروز برم بیرون .
منتظر این بودم تا بخواد روم دست بلند کنه و منم تمام فحش هایی که از قبل خودم رو براش آماده کرده بودم بارش کنم
نامجون: عالیه .. باهم میریم
لونا: یاااا .. الان باید روم دست بلند کنی و بهم سیلی بزنی ..
نامجون : حالِت خوبه ؟
لینا: چ..چی؟
نامجون : گفتم خوبی ؟ الکلی چیزی خوردی ؟
یه پلکم از عصبانیت بالا پایین میپرید . فکر نمیکردم در این حد عوضی باشه
به سمت آینه رفت و موهاش رو حالت داد .
نامجون: بیا بریم .. صبحونه بخوریم!
+اما تو هیچوقت..
نامجون: الان میخوام ، مشکلی داری؟
لینا : نه..
دستم و گرفت و لبخند زنان گفت: پس بیا بریم .
همونطور که دستم رو میکشید صندلی پشت میز رو عقب کشید و من رو روی صندلی نشوند . خدمتکار ها ظرف های صبحونه رو روی میز گذاشتن .
خانم لی : ارباب اما شما که همیشه تو اتاقتون وعده های غذایی رو میل میکردید
نامجون: میخوام امروز اینجا میل کنم! به خدمتکارا بگو اینجوری بهمون خیره نشن به کارشون برسن
خانم لی : بله .
تعظیمی کرد و همه دور شدن
نامجون : امم .. تو .. شروع نمیکنی؟
ظرف نودل رو جلوم گذاشت و چاپ استیک هارو توی دستم قرار داد .متعجب بهش خیره شده بودم .
نامجون: دیگه به حرفم گوش نمیدی؟میگم شروع کن.
لینا: اوه .. باشه .
چاپ استیک هارو داخل ظرف بردم و چندتا رشته داخل دهنم گذاشتم .
نامجون با لذت توت فرنگی رو توی سس شکلات میزد و میخورد .
+یاااا منم میخوام..
-باشه چرا عصبی میشی؟
یکی از خوشگلترین توت فرنگی هارو توی سس زد و داخل دهنم گذاشت
جوییدمش و با چشمای براق بهش خیره شدم .
نامجون: میدونی ، لب های یه نفر دقیقا همین مزه رو میده .
لینا: اوممم .. منظورت همون دختره اس ؟
نامجون: نه ، دیشب لبهاشو مزه کردم و خب خوشم اومد .
لینا: جالبه . چه دختر خوش شانسی که برده نیست و اربابمون میبوستش .
نامجون : اون واقعا خوش شانسه چون از الان میخوام کل زندگیم رو بهش بدم .
+اوهوم .
میتونستم بگم حسودیم شد .. اما سعی کردم بروز ندم . پس دلیل اینکه امروز از یه فرشته مرگ تبدیل به یه فرشته مهربون شده همون دختره اس
با چهره ای ناراحت به خوردن نودلم ادامه دادم .
با قرار گرفتن دستهاش روی دستهام نگاهش کردم .
نامجون: امروز میخوام بریم بیرون ، دلت میخواد کجا بریم؟
کمی فکر کردم و پرسیدم : میشه بریم کافیشاپ؟!
نامجون: چرا که نه .
توت فرنگی دیگه ای داخل دهنش گذاشت
لینا: یاااا بازم داری من و فراموش میکنی!
نامجون: اوه ببخشید .
یه توت فرنگی دیگه هم داخل دهنم قرار داد
نامجون: اگر بشه با این توت فرنگیا دهن تورو بست ، جوری که انقدر باهام بد رفتاری نکنی ... فکر کنم همیشه باید یه ظرف توت فرنگی کنارم داشته باشم
از سر میز بلند شدم
+من سیر شدم .
نامجون : پس بریم آماده شیم .
اوهومی گفتم و رفتم توی اتاقم
کامل لخت شدم و نگاهی به کمد لباسم انداختم.
این هودی زرد با شلوار لی مشکی میتونه خوب باشه .
دستم و به سمت لباس ها بردم که در یکهو باز شد و نامجون اومد تو
دستم رو روی بدنم گذاشتم و داد زدم : برو..بیرون
نامجون: چرا انقدر دیر میکنی؟
لینا: چرا زل زدی به من ؟
پوزخند زد ، نامجون: داری خجالت میکشی؟
لینا: معلومه .. که خجالت میکشم
اومد نزدیک و کاملا بهم چَسبید طوری که بین بدنش و کمد گیر افتاده بودم
سرشو توی گردنم فرو برد که به خودم لرزیدم و پاهام شل شد
درگوشم زمزمه کرد : قبلا .. هرشب باهات میخوابیدم . اما دو شبه که این سعادت نصیبم نشده
لینا: قرار نیست که بشه . گفتم که اجازه نمیدم بهم دست بزنی
نامجون: مطمئنی؟!
لینا: معلومه .
نامجون: ولی علائم بدنت یه چیز دیگه میگه ، داره بهم التماس میکنه که به فاکش بدم
لینا: ن.. نه.. اصلا هم اینطوری نیست
نامجون : بزار بهت ثابت کنم .
با قرار گرفتن لبهاش روی گردنم ناله ای از ته گلوم خارج شد . هیکی پررنگی روی گردنم گذاشت و گفت: دیدی گفتم؟
۶۳.۱k
۲۷ بهمن ۱۳۹۹