فیک کوک🎍
پارت چهاردهم
این قسمت نمیزارم
--------
ویو کوک
(ساعت 20:08)
یه دمنوش درست کردم و بردم توی اتاق خواب رفتم توی بالکن و کمی از دمنوش رو خوردم یه لحظه ا.ت اومد توی ذهنم و لیوان دمنوش رو گذاشتم روی میز عسلی و با تلفن کاری به یونگی زنگ زدم
(مکالمه)
کوک: یونگی
یونگی: ارباب بله؟ مشکلی پیش اومده؟
کوک: ا.ت رو بیار به طبقه ی خودم
یونگی: ارباب من برای کارهای شرکت امشب رو توی خود شرکت میمونم به یون میگم بیاد پیشتون
کوک: باشه ولی صبح زود برگرد به کمکت نیاز دارم
یونگی: چشم
(پایان مکالمه)
تلفن رو قطع کردم و رفتم توی پذیرایی نشستم روی کاناپه ی دونفره و تلوزیون رو روشن کردم بنظرم امشب یه فیلم ببینیم
صدای باز شدن در آسانسور اومد و یون وارد پذیرایی شد تعظیم کرد
یون: ارباب جوان خبر داده بودن بیام پیشتون
کوک: اره خانم ا.ت رو بیارین طبقه
یون: و..ولی ایش..ایشون
کوک: گفتم بیارینش به طبقه فهمیدی؟(چشم غره)
یون:چ..چشم
بعدشم برگشت منم مشغول پیدا کردن یه فیلم شدم
ویو ا.ت
با صدای کسی سرم رو بالا آوردم
یون: ارباب جوان دستور دادن به طبقشون بری
ا.ت: میدونستم...هق میدونستم پیداش میشه
یون: آیششش پاشو دیگه صورتتم تمیز کن
لبخندی زدم و بلند شدم به سمت اتاق لباس رفتم و لباس مجلسی رو با لباس راحتی عوض کردم میشه گفت ندیده بودم کسی همچین چیزی تو این عمارت بپوشه ولی من با این راحت تر بودم رفتم توی دستشویی و صورتم رو اب زدم و خشک کردم جوریکه میکاپ و آرایشم پاک بشه و یه بالم لب توت فرنگی زدم و خارج شدم
ا.ت: بریم
یون: با اینا...
ا.ت: آه دیگه بریم(لبخند)
...
با همون مرده رفتم طبقه ی کوک از آسانسور پیاده شدم و رفتم توی راهرو در زدم
کوک: بیا داخل
زیر چشمام رو یکم خیس کردم و میشه گفت هنوزم چشمام قرمز بود وارد شدم
و دیدم داره بهم نگاه میکنه اروم اروم نزدیکش شدم بلند شد و فوری اومد سمتم دستاش رو دور صورتم قاب کرد
کوک: چه اتفاقی افتاده که باعث شده چشمات اینجوری اشکی بشه
سرم رو انداختم پایین و
ا.ت: نمیخوام تورو با غم خودم قاطی کنم
کوک: هرچی بشه من کنارتم بهم بگو
ا.ت: نمیخوام بهم ترحم کنی کوک
کوک: ا.ت بهم بگو چیشده من و تو زن و شوهریم باید توی هر شرایطی کنار هم باشیم
ا.ت: میدونی مادر حبسم کرد من رو بخاطر اینکه بانو نیستم هیچ فرض کرد یعنی چون مقام ندارم باید هر توهینی رو تحمل کنم؟
با این حرفم به چشماش نگاه کردم چرا همون موقع بغضم ترکید جلوش گریه کردم نمیخواستم منو ضعیف ببینه ولی کاریه که شد به یه لحظه بغلم کرد منم سرم رو روی قفسه ی سینش گذاشتم
کوک: هیششش آروم باش نمیزارم دیگه همچین اتفاقی برات بیوفته...بزار برم یکم چای شیر بیارم تو ام فعلا بشین
سرم رو تکون دادم به علامت باشه ازش جدا شدم و نشستم روی کاناپه ی دونفره با دستم چشم هام رو پاک کردم و...
پایان پارت چهاردهم✨
شرطا 10 تا لایک 15 تا کامنت❤️
این قسمت نمیزارم
--------
ویو کوک
(ساعت 20:08)
یه دمنوش درست کردم و بردم توی اتاق خواب رفتم توی بالکن و کمی از دمنوش رو خوردم یه لحظه ا.ت اومد توی ذهنم و لیوان دمنوش رو گذاشتم روی میز عسلی و با تلفن کاری به یونگی زنگ زدم
(مکالمه)
کوک: یونگی
یونگی: ارباب بله؟ مشکلی پیش اومده؟
کوک: ا.ت رو بیار به طبقه ی خودم
یونگی: ارباب من برای کارهای شرکت امشب رو توی خود شرکت میمونم به یون میگم بیاد پیشتون
کوک: باشه ولی صبح زود برگرد به کمکت نیاز دارم
یونگی: چشم
(پایان مکالمه)
تلفن رو قطع کردم و رفتم توی پذیرایی نشستم روی کاناپه ی دونفره و تلوزیون رو روشن کردم بنظرم امشب یه فیلم ببینیم
صدای باز شدن در آسانسور اومد و یون وارد پذیرایی شد تعظیم کرد
یون: ارباب جوان خبر داده بودن بیام پیشتون
کوک: اره خانم ا.ت رو بیارین طبقه
یون: و..ولی ایش..ایشون
کوک: گفتم بیارینش به طبقه فهمیدی؟(چشم غره)
یون:چ..چشم
بعدشم برگشت منم مشغول پیدا کردن یه فیلم شدم
ویو ا.ت
با صدای کسی سرم رو بالا آوردم
یون: ارباب جوان دستور دادن به طبقشون بری
ا.ت: میدونستم...هق میدونستم پیداش میشه
یون: آیششش پاشو دیگه صورتتم تمیز کن
لبخندی زدم و بلند شدم به سمت اتاق لباس رفتم و لباس مجلسی رو با لباس راحتی عوض کردم میشه گفت ندیده بودم کسی همچین چیزی تو این عمارت بپوشه ولی من با این راحت تر بودم رفتم توی دستشویی و صورتم رو اب زدم و خشک کردم جوریکه میکاپ و آرایشم پاک بشه و یه بالم لب توت فرنگی زدم و خارج شدم
ا.ت: بریم
یون: با اینا...
ا.ت: آه دیگه بریم(لبخند)
...
با همون مرده رفتم طبقه ی کوک از آسانسور پیاده شدم و رفتم توی راهرو در زدم
کوک: بیا داخل
زیر چشمام رو یکم خیس کردم و میشه گفت هنوزم چشمام قرمز بود وارد شدم
و دیدم داره بهم نگاه میکنه اروم اروم نزدیکش شدم بلند شد و فوری اومد سمتم دستاش رو دور صورتم قاب کرد
کوک: چه اتفاقی افتاده که باعث شده چشمات اینجوری اشکی بشه
سرم رو انداختم پایین و
ا.ت: نمیخوام تورو با غم خودم قاطی کنم
کوک: هرچی بشه من کنارتم بهم بگو
ا.ت: نمیخوام بهم ترحم کنی کوک
کوک: ا.ت بهم بگو چیشده من و تو زن و شوهریم باید توی هر شرایطی کنار هم باشیم
ا.ت: میدونی مادر حبسم کرد من رو بخاطر اینکه بانو نیستم هیچ فرض کرد یعنی چون مقام ندارم باید هر توهینی رو تحمل کنم؟
با این حرفم به چشماش نگاه کردم چرا همون موقع بغضم ترکید جلوش گریه کردم نمیخواستم منو ضعیف ببینه ولی کاریه که شد به یه لحظه بغلم کرد منم سرم رو روی قفسه ی سینش گذاشتم
کوک: هیششش آروم باش نمیزارم دیگه همچین اتفاقی برات بیوفته...بزار برم یکم چای شیر بیارم تو ام فعلا بشین
سرم رو تکون دادم به علامت باشه ازش جدا شدم و نشستم روی کاناپه ی دونفره با دستم چشم هام رو پاک کردم و...
پایان پارت چهاردهم✨
شرطا 10 تا لایک 15 تا کامنت❤️
۴.۱k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.