حرفی از آسمان نیست
حرفی از آسمان نیست
حرفی از اینکه آغوشت را بغل کنم و اوج بگیرم نیست
این پرنده همان شب رفتنت
بالهایش را زیر باران جا گذاشت و خانه نشین شد
وزندگی در آنجا چشمهایش را بست
که هزار پرنده در پلکهایش غرق شد
حال سالهاست این پرنده غمگین
مثل یک آدم معمولی زندگی میکند
هر شب ماه را از خانهاش بیرون میکند
هر شب برای خودش دلتنگی دم میکند
هر شب با یک طعم جدید
نبودنت را ب خورد رویاهایش میدهد
مادر.....
صفا سلدوزی
حرفی از اینکه آغوشت را بغل کنم و اوج بگیرم نیست
این پرنده همان شب رفتنت
بالهایش را زیر باران جا گذاشت و خانه نشین شد
وزندگی در آنجا چشمهایش را بست
که هزار پرنده در پلکهایش غرق شد
حال سالهاست این پرنده غمگین
مثل یک آدم معمولی زندگی میکند
هر شب ماه را از خانهاش بیرون میکند
هر شب برای خودش دلتنگی دم میکند
هر شب با یک طعم جدید
نبودنت را ب خورد رویاهایش میدهد
مادر.....
صفا سلدوزی
۴.۰k
۱۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.