"پشیمونم"p9
پس بلاخره فهمیده بود من کیم ؛ از اولم فکنم میدونست! فقط خودشو زده بود به کوچه علی چپ .. تو این وضعیت با درماندگی ارزو می کردم جونگکوک جاهای خالی این قصهی عجیب رو برام پر کنه ، منو اونجا ول کرده بود؟ چرا کمکم نکرد؟ چرا؟ غرورم جریحه دار شده بود و سرم از سوال های نپرسیدهام گیج میرفت.
یهو حس کردم میخواد لباشو رو لبم بزاره که با دوتا کف دستم فشاری محکم به سینش دادم .. چند قدم رفت عقب ، اشک تو چشمام حلقه زده بود چجوری روش میشد واقعا؟
_با چه رویی برمیگردی با من این مدلی صحبت میکنی؟
گوشه لباسشو کشید و با خونسردی بهم نگاه کرد و لب زد: " چرا باید این مدلی باهات حرف نزنم؟"
_ولی میتونستی منو ول نکنی ! اون هم جلوی ..(زیر لبی)
ادامه حرفم برای خودم دردناک بود .. حتی با اینکه اون نفهمید چی گفتم ، جونگکوک دیگه خطری برام نداشت از اولم نداشت! اما میدونستم فرصت زیادی دیگه ندارم واقعا نمیتونستم تحملش کنم پس عجله کردم .. هم خواستم برم با حرفش متوقف شدم و پشت بهش واستادم.
_پس فقط اینجا ادای منگل هارو در میاوردی! تو خونهی من!
_واگرنه تو این نیستی .. مطمئنم از وقتی خواهرتو از دست دادی عوض شدی خیلی هم عوض شدی!
با آوردن اسم خواهرم سرمو انداختم پایین که اشکم ریخت و جوری که بشنوه گفتم: "این آخرین دیدارمونِ مطمئن باش"
بعد از برداشتن وسایلم از اونجا خارج شدم.
وارد سازمان شدم ، هم درن منو دید زود اومد سمتم و از بازوم گرفت.
_حالت خوبه؟
_آره خوبم فقط یکم حال ندارم.
_بهتره برم اول با رئیس حرف بزنم بعدش میام پیشت.
سری تکون داد که رفتم سمت اتاق رئیس ، بعد از در زدن داخل شدم.
رفتم جلوش و تعظیمی کردم اشاره کرد که بشینم .. رو به روش نشستم.
~انگار نتونستی از این ماموریت درن چیزی گیر بیاری!
_نه اینکه نخوام ! فقط چیزی نبود که بشه گیر اورد.
لیوان قهوشو سر کشید و سری تکون داد به عنوان اینکه فهمیدم.
_ماموریت شما رو باید کی شروع کنم؟
~بهتره اینو زودتر شروع کنی تا زودتر هم تموم بشه !
~برو پیش درن بهت میگه چیکار کنی.
سری تکون دادم و از سرجام پاشدم و رفتم پیش درن.
_اها تا اینجاشو فهمیدم ! فهمیدم خیلی خطرناکه .. باشههه!
_خب نگران خودتم.
_باشه باور کن فهمیدم درن .. حالا اینو بگو!
_این دفعه که نباید به عنوان خدمتکار برم نه؟(تنه)
خنده ای کرد و سری به عنوان نه بالا پایین کرد و گفت: " اولین استارت از مهمونی میخوره!"
_چی؟ مهمونی؟!
_آره خوب به حرفام گوش کن ؛ یه مهمونی برگزار میشه که شبیه پارتیه اونم اونجا حضور داره .. پس اول باید مخشو بزنی! بعدش باید به عنوان منشی تو شرکتش درخواست بدی.
_وای قشنگ پس کارم ساختس!
سری به دو طرف تکون داد و آبرویی بالا انداخت و گفت: "پس من چی یکساعت قبلش میگفتم؟"
لبخندی زدم و از سرجام پاشدم و گفتم: "خیال تو راحت باشه"
و رفتم سمت در هم خواستم خارج شدم برگشتم سمتش و گفتم: "راستی اسم طرف چیه"
_جونسون.
بعد مدتها رفتم خونه ، خودمو رو تخت پهن کردم که نوتیف گوشیم بلند شد .. خم شدم و برشداشتمش.
درن بود! اطلاعات روز مهمونی رو برام فرستاده بود .. مهمونیش برای دو شب دیگه بود. پس هنوز وقت داشتم و این خوب بود.
یهو حس کردم میخواد لباشو رو لبم بزاره که با دوتا کف دستم فشاری محکم به سینش دادم .. چند قدم رفت عقب ، اشک تو چشمام حلقه زده بود چجوری روش میشد واقعا؟
_با چه رویی برمیگردی با من این مدلی صحبت میکنی؟
گوشه لباسشو کشید و با خونسردی بهم نگاه کرد و لب زد: " چرا باید این مدلی باهات حرف نزنم؟"
_ولی میتونستی منو ول نکنی ! اون هم جلوی ..(زیر لبی)
ادامه حرفم برای خودم دردناک بود .. حتی با اینکه اون نفهمید چی گفتم ، جونگکوک دیگه خطری برام نداشت از اولم نداشت! اما میدونستم فرصت زیادی دیگه ندارم واقعا نمیتونستم تحملش کنم پس عجله کردم .. هم خواستم برم با حرفش متوقف شدم و پشت بهش واستادم.
_پس فقط اینجا ادای منگل هارو در میاوردی! تو خونهی من!
_واگرنه تو این نیستی .. مطمئنم از وقتی خواهرتو از دست دادی عوض شدی خیلی هم عوض شدی!
با آوردن اسم خواهرم سرمو انداختم پایین که اشکم ریخت و جوری که بشنوه گفتم: "این آخرین دیدارمونِ مطمئن باش"
بعد از برداشتن وسایلم از اونجا خارج شدم.
وارد سازمان شدم ، هم درن منو دید زود اومد سمتم و از بازوم گرفت.
_حالت خوبه؟
_آره خوبم فقط یکم حال ندارم.
_بهتره برم اول با رئیس حرف بزنم بعدش میام پیشت.
سری تکون داد که رفتم سمت اتاق رئیس ، بعد از در زدن داخل شدم.
رفتم جلوش و تعظیمی کردم اشاره کرد که بشینم .. رو به روش نشستم.
~انگار نتونستی از این ماموریت درن چیزی گیر بیاری!
_نه اینکه نخوام ! فقط چیزی نبود که بشه گیر اورد.
لیوان قهوشو سر کشید و سری تکون داد به عنوان اینکه فهمیدم.
_ماموریت شما رو باید کی شروع کنم؟
~بهتره اینو زودتر شروع کنی تا زودتر هم تموم بشه !
~برو پیش درن بهت میگه چیکار کنی.
سری تکون دادم و از سرجام پاشدم و رفتم پیش درن.
_اها تا اینجاشو فهمیدم ! فهمیدم خیلی خطرناکه .. باشههه!
_خب نگران خودتم.
_باشه باور کن فهمیدم درن .. حالا اینو بگو!
_این دفعه که نباید به عنوان خدمتکار برم نه؟(تنه)
خنده ای کرد و سری به عنوان نه بالا پایین کرد و گفت: " اولین استارت از مهمونی میخوره!"
_چی؟ مهمونی؟!
_آره خوب به حرفام گوش کن ؛ یه مهمونی برگزار میشه که شبیه پارتیه اونم اونجا حضور داره .. پس اول باید مخشو بزنی! بعدش باید به عنوان منشی تو شرکتش درخواست بدی.
_وای قشنگ پس کارم ساختس!
سری به دو طرف تکون داد و آبرویی بالا انداخت و گفت: "پس من چی یکساعت قبلش میگفتم؟"
لبخندی زدم و از سرجام پاشدم و گفتم: "خیال تو راحت باشه"
و رفتم سمت در هم خواستم خارج شدم برگشتم سمتش و گفتم: "راستی اسم طرف چیه"
_جونسون.
بعد مدتها رفتم خونه ، خودمو رو تخت پهن کردم که نوتیف گوشیم بلند شد .. خم شدم و برشداشتمش.
درن بود! اطلاعات روز مهمونی رو برام فرستاده بود .. مهمونیش برای دو شب دیگه بود. پس هنوز وقت داشتم و این خوب بود.
۹.۹k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.