چرخُ فلک p40
بلند شد و قدمی به سمتم برداشت دستاشو بالا اورد:
_نترس...نترس...هیچی نیست
دوباره خواست نزدیکم بشه که بزور زبونمو به کار انداختم:
_نیا جلو
_باشه نمیام....گریه نکن لعنتی
اشکایی که نفهمیدم کی جاری شدن رو با پشت دستم پاک کردم و بلند شدم
_میخوام..میخوام برم
_باشه میری ولی صب کن این یارو بهوش بیاد بعد خودم هر جایی خواستی میرسونمت
لب باز کردم مخالفت کنم که صدای ناله ی مردونه ای مانعم شد
نگاه هر دومون سمت مرد جلب شد که کم کم داشت بهوش میومد
۱ دقیقه ای طول کشید تا بخودش بیاد...نیم خیز شد و نگاهشو بینمون چرخوند
یهو نگاهش روی من قفل شد....چشماش گشاد شده بودن و انگار ترسیده بود از من:
_ت...تو...تو...
اخم کردم
من چی؟؟....من که این مرد رو تا حالا ندیده بودم اون منو از کجا میشناخت
شاید یکی از مریض های بیمارستان بوده....ولی چرا باید از دیدن یه پرستار اینقد شوکه شده و وحشت زده بشه؟!
جونگ کوک گفت:
_اگه هوشیاری و عقلت سر جاشه ...بگو ببینم برای چی با جانگ هیو گلاویز شدین؟
مرد هول کرد هنگام نشستن دستشو رو سرش گذاشت و ناله ای از درد کرد
_هیچی...هیچی
غرید:
_سر هیچی زده سرت رو داغون کرده؟
نیم نگاه مضطربی به من کرد گفت:
_چیز مهمی نبود خودمون حلش کردیم
جونگ کوک پوزخندی زد و بلند شد:
_نمیدونم باز چه غلطی کردین ولی سر از ماجرا درمیارم...فقط اینو بدون فردا از خواب پاشدی از چیزی از دعوای امشبتون نمیدونی...از پله ها افتادی سرت شکسته....پول مولی هم اگه میخوای بابت خفه شدنت فردا میای باشگاه....شیرفهم شد؟
_نترس...نترس...هیچی نیست
دوباره خواست نزدیکم بشه که بزور زبونمو به کار انداختم:
_نیا جلو
_باشه نمیام....گریه نکن لعنتی
اشکایی که نفهمیدم کی جاری شدن رو با پشت دستم پاک کردم و بلند شدم
_میخوام..میخوام برم
_باشه میری ولی صب کن این یارو بهوش بیاد بعد خودم هر جایی خواستی میرسونمت
لب باز کردم مخالفت کنم که صدای ناله ی مردونه ای مانعم شد
نگاه هر دومون سمت مرد جلب شد که کم کم داشت بهوش میومد
۱ دقیقه ای طول کشید تا بخودش بیاد...نیم خیز شد و نگاهشو بینمون چرخوند
یهو نگاهش روی من قفل شد....چشماش گشاد شده بودن و انگار ترسیده بود از من:
_ت...تو...تو...
اخم کردم
من چی؟؟....من که این مرد رو تا حالا ندیده بودم اون منو از کجا میشناخت
شاید یکی از مریض های بیمارستان بوده....ولی چرا باید از دیدن یه پرستار اینقد شوکه شده و وحشت زده بشه؟!
جونگ کوک گفت:
_اگه هوشیاری و عقلت سر جاشه ...بگو ببینم برای چی با جانگ هیو گلاویز شدین؟
مرد هول کرد هنگام نشستن دستشو رو سرش گذاشت و ناله ای از درد کرد
_هیچی...هیچی
غرید:
_سر هیچی زده سرت رو داغون کرده؟
نیم نگاه مضطربی به من کرد گفت:
_چیز مهمی نبود خودمون حلش کردیم
جونگ کوک پوزخندی زد و بلند شد:
_نمیدونم باز چه غلطی کردین ولی سر از ماجرا درمیارم...فقط اینو بدون فردا از خواب پاشدی از چیزی از دعوای امشبتون نمیدونی...از پله ها افتادی سرت شکسته....پول مولی هم اگه میخوای بابت خفه شدنت فردا میای باشگاه....شیرفهم شد؟
۲۰.۳k
۱۶ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.