➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑³⁹
اولش تعجب کردم ولی بغض کردم
_عا...چت شده هوم؟خب بیا منم بکش راحتم کن دیگه
_برو اتاقت
_اَیششش
بلند شدم و از پله ها رفتم بالا تا رسیدم به اتاق خودم درشو باز کردم و واردش شدم خودمو پرت کردم رو تخت و یکی از خدمتکارا رو صدا زدم بعد چند دقیقه در باز شد و به خدمتکار اومد تو
_بله خانوم
_من میخوام از عمارت برم
_عه خانوم چرا اگه برید ارباب خیلی تنها میشن
_ارباب...
یه نفس عمیق کشیدم
_تو باید باهام بیای
_باشه
_خب تو جایی رو داری که بریم؟؟
_اره خانوم مادر بزرگم تازه فوت کرده میریم خونه مادریم
_خب امشب جمع و جور کنیم که فردا قراره بریم
_بله
_چیز زیادی بر ندار
_بله
سانا رفت بیرون در کمد رو باز کردم و وسیله ها و لباسام رو ریختم تو کوله پشتی و گذاشتمش کنار یه نفس عمیق کشیدم لم دادم رو تخت اونم باید ازدواج میکرد خب ...به قول خدمتکارا میخواد با دختر آقای پارک ازدواج کنه تا بتونه باند مافیایی شو گسترش بده...جلوش نمیگیرم
(پرش زمانی به صبح روز بعد...)
بلند شدم و یه شلوار زخمی تنگ با رنگ آبی پر رنگ پوشیدم و یه نیم تنه آستین کوتاه مشکی آماده شدم و کوله پشتی رو برداشتم و رفتم بیرون سانا دم در ایستاده بود رفتم سمتش رفتیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت شهر سانا آدرس یه خونه رو داد از کلی کوچه و پس کوچه گذشتیم و ماشین جلو یه در حیاط بزرگ وایساد پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه ، خونه نسبتا بزرگی بودگوشیمو گذاشتم روی میز و نشستم رو صندلی سانا بردتم توی انباری کلی چیز میز و خرت و پرت اونجا بود ولی فقط به یکیشون نگا میکردم یه موتور بیش از حد شیک و مشکی خیلی خوشگل بود و خیلی نو سانا رو بهم کرد و گفت
_اون موتور مال برادرمه
_عاااا
_اون مرده
_عا...واو
_خیلی وقته مرده و این موتور هم خیلی وقته اینجا داره خاک میخوره میخوای امتحانش کنی؟؟؟؟؟
_عاره
با کمک سانا از انباری اووردمش بیرون شلنگ ابو روش کشیدم رنگش مات مات بود سوارش شدم و گاز دادم
_اووو چه صدایی
_عاره
(پرش زمانی)
رفتیم تو خونه یه دوش گرفتم سانا میخواست غذا درست کنه رفتم سرمو کردم تو گوشیم یهو یه ایمیل برام اومد نوشته بود
_چهار شنبه ساعت ۱۲:۱۲یکی که خیلی دوستش داری میمیره
_عا...چت شده هوم؟خب بیا منم بکش راحتم کن دیگه
_برو اتاقت
_اَیششش
بلند شدم و از پله ها رفتم بالا تا رسیدم به اتاق خودم درشو باز کردم و واردش شدم خودمو پرت کردم رو تخت و یکی از خدمتکارا رو صدا زدم بعد چند دقیقه در باز شد و به خدمتکار اومد تو
_بله خانوم
_من میخوام از عمارت برم
_عه خانوم چرا اگه برید ارباب خیلی تنها میشن
_ارباب...
یه نفس عمیق کشیدم
_تو باید باهام بیای
_باشه
_خب تو جایی رو داری که بریم؟؟
_اره خانوم مادر بزرگم تازه فوت کرده میریم خونه مادریم
_خب امشب جمع و جور کنیم که فردا قراره بریم
_بله
_چیز زیادی بر ندار
_بله
سانا رفت بیرون در کمد رو باز کردم و وسیله ها و لباسام رو ریختم تو کوله پشتی و گذاشتمش کنار یه نفس عمیق کشیدم لم دادم رو تخت اونم باید ازدواج میکرد خب ...به قول خدمتکارا میخواد با دختر آقای پارک ازدواج کنه تا بتونه باند مافیایی شو گسترش بده...جلوش نمیگیرم
(پرش زمانی به صبح روز بعد...)
بلند شدم و یه شلوار زخمی تنگ با رنگ آبی پر رنگ پوشیدم و یه نیم تنه آستین کوتاه مشکی آماده شدم و کوله پشتی رو برداشتم و رفتم بیرون سانا دم در ایستاده بود رفتم سمتش رفتیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت شهر سانا آدرس یه خونه رو داد از کلی کوچه و پس کوچه گذشتیم و ماشین جلو یه در حیاط بزرگ وایساد پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه ، خونه نسبتا بزرگی بودگوشیمو گذاشتم روی میز و نشستم رو صندلی سانا بردتم توی انباری کلی چیز میز و خرت و پرت اونجا بود ولی فقط به یکیشون نگا میکردم یه موتور بیش از حد شیک و مشکی خیلی خوشگل بود و خیلی نو سانا رو بهم کرد و گفت
_اون موتور مال برادرمه
_عاااا
_اون مرده
_عا...واو
_خیلی وقته مرده و این موتور هم خیلی وقته اینجا داره خاک میخوره میخوای امتحانش کنی؟؟؟؟؟
_عاره
با کمک سانا از انباری اووردمش بیرون شلنگ ابو روش کشیدم رنگش مات مات بود سوارش شدم و گاز دادم
_اووو چه صدایی
_عاره
(پرش زمانی)
رفتیم تو خونه یه دوش گرفتم سانا میخواست غذا درست کنه رفتم سرمو کردم تو گوشیم یهو یه ایمیل برام اومد نوشته بود
_چهار شنبه ساعت ۱۲:۱۲یکی که خیلی دوستش داری میمیره
۵۵.۴k
۲۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.