عشقی در سئول
عشقی در سئول
#Part16
*بین من و کوک سکوت بدی وجود داشت...
خواستم سکوت رو بشکونم... درواقع خواستم طوری رفتار کن م که انگار از هیچی خبر ندارم... پس گفتم...
ا/ت:... جونگکوکا... ممنون که امروز نجاتم دادی... و، واقعا معذرت میخوام که باعث شدم صورتت اینطوری بشه...
جونگکوک:...چی؟ نه اصلا چیز مهمی نیست...
ا/ت:ولی خب... تو ب خاطر من زخمی شدی...
اصلا بهم نگاه نمیکرد و این خیلی عذابم میداد... درد بدی تو قلبم حس میکردم و نمیتونستم درست نفس بکشم...
اومدم حرفمو ادامه بدم که پرید وسط حرفم و گفت
جونگکوک:برای چی گذاشتی ببوستت؟
ا/ت:!!! ...جونگکوک...تو..تو فکر میکنی من ازش خواستم منو ببوسه؟؟؟!!
جونگکوک:قطعا اگر نمیخواستی ببوستت حتی میتونستی بکشیش..
ا/ت:... باورم نمیشه داری این حرفا رو میزنی جونگکوک...
هه! :))
من اونجا داشتم از استرس و ترس میمردم، اونوقت تو اینطوری باهام حرف میزنی؟؟
جونگکوک:پس چرا هیچکاری نکردی برای اینکه ازت سوء استفاده نکنه؟؟
ا/ت:تو از کجا میدونی هیچکاری نکردم؟؟
تو اون لحظه مگه توی اون اتاق لعنتی بودی؟؟
جونگکوک:تو چیکار کردی برای نجاتت؟؟
ا/ت:من...خب من کار زیادی از دستم بر نمیومد...
اولش فقط تونستم بهش بگم تمومش کنه و سرش داد کشیدم... بعد اینکه منو بوسید لبشو محکم گاز میگرفتم ک منو ول کنه... ولی خب اون هیچ تکونی نمیخورد و ول کن نبود!!...
اینا هم تقصیر منه!؟
جونگکوک:هه!واقعا زحمت کشیدی!! خیلی تلاش کردی برای اینکه ازت جدا بشه (نیشخند تلخی بهم زد..)
ا/ت:!.ببخشید که هنرهای رزمی بلد نبودم و از اتفاقایی ک قرار بود بیوفته خبر نداشتم!!...جونگکوک من ترسیده بودم میفهمی؟؟
جونگکوک:ا/ت من... من میخوام........
ا/ت:تو چی؟؟
چرا حرفتو نمیزنی؟؟
اره!... اره بگو راحت باش!... :))
چون من همه چیزو میدونم:))...
واقعا متاسفم برای خودممم، برای خودم که خرم کردی!!...
میدونی؟ وااقعا دلم برای تو نمیسوزه برای خودم میسوزه!!!...
از کجا معلوم تمام اتفاقای امروز رو خودت برنامه ریزی نکرده بودی؟!
اگر دوسم نداشتی، از همون اول بهم میگفتی... نه که بخوای اینطوری بهم ضربه بزنی...
جونگکوک:ا/ت چی داری میگی؟ من...
ا/ت:سعی نکن ادای ادمایی ک از هیچی خبر ندارن رو در بیاری!... از بعد از ظهره دارم ی جوری رفتار میکنم انگار هیچی نشنیدم... (بغض کرده بودم و هر لحظه حرف زدنم داشت به داد تبدیل میشد و سعی میکردم قورتش بدم)
...هه!:))
جونگکوک این بود مهر و محبتی ک ازش حرف میزدی؟؟:)...
این بود قولهایی که بهم دادیم؟:)...
جواب عشقی ک بهت میدادم این بود؟؟؟:))... (گریه م گرفته بود)
اینطوری میخواستی ازم مراقبت کنی؟؟:)... ک منو تو خطر قرار بدی؟؟,)))..
جونگکوک:
20 لایک
تا پارت 28 نوشتممم💖🌷
#Part16
*بین من و کوک سکوت بدی وجود داشت...
خواستم سکوت رو بشکونم... درواقع خواستم طوری رفتار کن م که انگار از هیچی خبر ندارم... پس گفتم...
ا/ت:... جونگکوکا... ممنون که امروز نجاتم دادی... و، واقعا معذرت میخوام که باعث شدم صورتت اینطوری بشه...
جونگکوک:...چی؟ نه اصلا چیز مهمی نیست...
ا/ت:ولی خب... تو ب خاطر من زخمی شدی...
اصلا بهم نگاه نمیکرد و این خیلی عذابم میداد... درد بدی تو قلبم حس میکردم و نمیتونستم درست نفس بکشم...
اومدم حرفمو ادامه بدم که پرید وسط حرفم و گفت
جونگکوک:برای چی گذاشتی ببوستت؟
ا/ت:!!! ...جونگکوک...تو..تو فکر میکنی من ازش خواستم منو ببوسه؟؟؟!!
جونگکوک:قطعا اگر نمیخواستی ببوستت حتی میتونستی بکشیش..
ا/ت:... باورم نمیشه داری این حرفا رو میزنی جونگکوک...
هه! :))
من اونجا داشتم از استرس و ترس میمردم، اونوقت تو اینطوری باهام حرف میزنی؟؟
جونگکوک:پس چرا هیچکاری نکردی برای اینکه ازت سوء استفاده نکنه؟؟
ا/ت:تو از کجا میدونی هیچکاری نکردم؟؟
تو اون لحظه مگه توی اون اتاق لعنتی بودی؟؟
جونگکوک:تو چیکار کردی برای نجاتت؟؟
ا/ت:من...خب من کار زیادی از دستم بر نمیومد...
اولش فقط تونستم بهش بگم تمومش کنه و سرش داد کشیدم... بعد اینکه منو بوسید لبشو محکم گاز میگرفتم ک منو ول کنه... ولی خب اون هیچ تکونی نمیخورد و ول کن نبود!!...
اینا هم تقصیر منه!؟
جونگکوک:هه!واقعا زحمت کشیدی!! خیلی تلاش کردی برای اینکه ازت جدا بشه (نیشخند تلخی بهم زد..)
ا/ت:!.ببخشید که هنرهای رزمی بلد نبودم و از اتفاقایی ک قرار بود بیوفته خبر نداشتم!!...جونگکوک من ترسیده بودم میفهمی؟؟
جونگکوک:ا/ت من... من میخوام........
ا/ت:تو چی؟؟
چرا حرفتو نمیزنی؟؟
اره!... اره بگو راحت باش!... :))
چون من همه چیزو میدونم:))...
واقعا متاسفم برای خودممم، برای خودم که خرم کردی!!...
میدونی؟ وااقعا دلم برای تو نمیسوزه برای خودم میسوزه!!!...
از کجا معلوم تمام اتفاقای امروز رو خودت برنامه ریزی نکرده بودی؟!
اگر دوسم نداشتی، از همون اول بهم میگفتی... نه که بخوای اینطوری بهم ضربه بزنی...
جونگکوک:ا/ت چی داری میگی؟ من...
ا/ت:سعی نکن ادای ادمایی ک از هیچی خبر ندارن رو در بیاری!... از بعد از ظهره دارم ی جوری رفتار میکنم انگار هیچی نشنیدم... (بغض کرده بودم و هر لحظه حرف زدنم داشت به داد تبدیل میشد و سعی میکردم قورتش بدم)
...هه!:))
جونگکوک این بود مهر و محبتی ک ازش حرف میزدی؟؟:)...
این بود قولهایی که بهم دادیم؟:)...
جواب عشقی ک بهت میدادم این بود؟؟؟:))... (گریه م گرفته بود)
اینطوری میخواستی ازم مراقبت کنی؟؟:)... ک منو تو خطر قرار بدی؟؟,)))..
جونگکوک:
20 لایک
تا پارت 28 نوشتممم💖🌷
۸.۹k
۱۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.