الهه عشق و زیبایی ادامه پارت⁴
خودشو جمع و جور کرد، جیمین اطلاعات دقیق تری هم بهش گفت نقشه ای که به ذهنش رسیده بود رو به بقیه گفت و منتظر موند تا برسن ، همه سر جاهای خودشون بودن، مطمئن بود که کارشون رو به بهترین شکل انجام میدن ولی یه اشتباه میتونه همه چیزو از بین
ببره...
-جيمين من باید به جشن برگردم حواست به اوضاع باشه تا بیام...
بعد از اطلاعش به سمت ماشینی که اونجا بود رفتو به طرف جشن راهی شد.
یکم حس بدی داشت که یونا رو تنها گذاشته ولی خب چیکار میتونست بکنه؟ تند تر از حالت عادی رانندگی .میکرد به مکان جشن رسیدو ماشینو پارک کرد پیاده شد و در حین اینکه در رو میبست چشمش به یونا افتاد که دم در ایستاده و به اطراف نگاه میکنه
به طرفش رفت و صداش زد...
پایان فلش بک
بارون به زیبایی به پنجره میخورد و یونا محو تماشای شب بارونی رو به روش بود
به نمای شهر نگاه کرد به بزرگی و ...زیباییش
نفس عمیقی کشید و برگشت و چند قدم جلوتر رفت تا روی کاناپه بشینه
ساعت یک و نیم شب رو نشون میداد حوصلش سر رفته بود و میلی به خوابیدن نداشت و از یه طرف چشم انتظار جونگکوک بود .
اگه میخواست صادق باشه ، یجورایی از تنهایی میترسید. تلویزیون رو روشن کرد و کانال ها رو تند تند عوض کرد اما هیچی چیزی نبود که بتونه سرگرمش کنه
سرشو به پشتی مبل تکیه داد و به سقف نگاه کرد همونطور که توی افکار بی انتهاش غرق شده بود به خواب رفت
ببره...
-جيمين من باید به جشن برگردم حواست به اوضاع باشه تا بیام...
بعد از اطلاعش به سمت ماشینی که اونجا بود رفتو به طرف جشن راهی شد.
یکم حس بدی داشت که یونا رو تنها گذاشته ولی خب چیکار میتونست بکنه؟ تند تر از حالت عادی رانندگی .میکرد به مکان جشن رسیدو ماشینو پارک کرد پیاده شد و در حین اینکه در رو میبست چشمش به یونا افتاد که دم در ایستاده و به اطراف نگاه میکنه
به طرفش رفت و صداش زد...
پایان فلش بک
بارون به زیبایی به پنجره میخورد و یونا محو تماشای شب بارونی رو به روش بود
به نمای شهر نگاه کرد به بزرگی و ...زیباییش
نفس عمیقی کشید و برگشت و چند قدم جلوتر رفت تا روی کاناپه بشینه
ساعت یک و نیم شب رو نشون میداد حوصلش سر رفته بود و میلی به خوابیدن نداشت و از یه طرف چشم انتظار جونگکوک بود .
اگه میخواست صادق باشه ، یجورایی از تنهایی میترسید. تلویزیون رو روشن کرد و کانال ها رو تند تند عوض کرد اما هیچی چیزی نبود که بتونه سرگرمش کنه
سرشو به پشتی مبل تکیه داد و به سقف نگاه کرد همونطور که توی افکار بی انتهاش غرق شده بود به خواب رفت
۴.۳k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.