مرد پشت نقاب...
پارت 17
پرش زمانی به چهل و پنج دقیقه بعد🌚
کوک ویو
دیدم لیانا جدی جدی خوابیده لم دادم به صندلی و موهامو دادم عقب و یکم نگاش کردم و بعد صداش زدم
لیان ؟
جوابی نیومد
لیان!
یکم تکونش دادم که خوابالو و با صدای هسته گفت
-هوم...چیشده
بلند شو رسیدیم
-عه؟ ممنونم
یکم دیگه چشماشو بست و تو حالت خواب موند و بعد بلند شد و درو باز کرد و در کمال تعجب رفت و کلیدشو کرد تو یکی از خونه ها و وقتی دید در باز نمیشه با تعجب اومد پیشم و گفت
-کوک در یه مشکلی داره باز نمیشه کمکم میکنی؟
مگه اینجا اصن خونه شماس؟
یه نگاه کلی کرد و ویندوزش تازه اومد بالا
-نه اینجا کجاس
نمیدونم
-پس چرا منو آوردی اینجا؟
نیاوردمت که بری تو اون خونه اوردمت از فروشگاه اونور خیابون وسایل بخری
-ها؟
چقد خنگی. برو کنار
رفت کنار و منم پیاده شدم ماشینو خاموش کردم و رفتیم به فروشگاه و بعد از چند دقیقه با کیسه های پر از خوراکی برگشتیم و لیان یه طرز عجیبی پر انرژی شده بود انگار همون آدم کرخت چند دقیقه پیش نیست.
-عررر ممنونمممم حقیقتا فک میکردم الکی میگی خوراکی میخری ولی جدی خریدیی
بعلهه فقط بگم اینا مال خودمناا مال تو همون کیسه هایی که تو دستته
-ولی اینا خیلی کمننن
خوراکی هارو گذاشتیم تو صندوق و سوار ماشین شدیم
از سرتم زیادن
-گگگگ
اگه دفعه بعدم بچه خوبی باشی شااااید بیشتر بخرم
ویو لیان
جوابی ندادم. این چند وقته رفتار کوک یجوری شده انگار بابامه.
-فردا امتحان داریم
آره
-هعی
پی دی اف سوالارو برات میفرستم
-باش ممنون
یه چند وقتی میشه منم زیاد درس نمیخونم و تقلب میکنیم و حس میکنم کاملا از را بدر شدم.
آدرسو دادم و یه ربع دیگه رسیدیم به خونمون.
-خببب ممنون بابت امروز خیلی خوش گذشت و بخاطر خوراکی ها خیلی خوشحال شدم دمدت گرم.
با کوک دست دادم و خواستم پیاده شم که گفت
مواظب خودت باش
-باش خداحافظ
خداحافظ.
خمیازه ای کشیدم و از پشت کیف و خوراکی هارو برداشتم.
کلید ساخمون رو نیاورده بودم بخاطر همین زنگ در همسایه رو زدم تا درو باز کنه
-خب برو دیگه
منتظرم بری خونه خب
جوابی ندادم و همسایه درو باز کرد و بای بای کردم و رفتم داخل. سوار آسانسور شدمو و رفتم خونه.
ویو کوک
برا اولین بار خونشونو میدیدم یه آپارتمان بزرگ تو یکی از بهترین قسمت های شهر بود و از آسانسور شیشه ای فهمیدم که میده طبقه دوم خونه.
منم دیگه رفتم سمت خونه خودمون و تو راه تازه یادم افتاد که از لیان نپرسیدم خانوادش کی برمیگردن اخه واقعا دلم میخواد با باباش ارتباط برقرار کنم.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
پرش زمانی به چهل و پنج دقیقه بعد🌚
کوک ویو
دیدم لیانا جدی جدی خوابیده لم دادم به صندلی و موهامو دادم عقب و یکم نگاش کردم و بعد صداش زدم
لیان ؟
جوابی نیومد
لیان!
یکم تکونش دادم که خوابالو و با صدای هسته گفت
-هوم...چیشده
بلند شو رسیدیم
-عه؟ ممنونم
یکم دیگه چشماشو بست و تو حالت خواب موند و بعد بلند شد و درو باز کرد و در کمال تعجب رفت و کلیدشو کرد تو یکی از خونه ها و وقتی دید در باز نمیشه با تعجب اومد پیشم و گفت
-کوک در یه مشکلی داره باز نمیشه کمکم میکنی؟
مگه اینجا اصن خونه شماس؟
یه نگاه کلی کرد و ویندوزش تازه اومد بالا
-نه اینجا کجاس
نمیدونم
-پس چرا منو آوردی اینجا؟
نیاوردمت که بری تو اون خونه اوردمت از فروشگاه اونور خیابون وسایل بخری
-ها؟
چقد خنگی. برو کنار
رفت کنار و منم پیاده شدم ماشینو خاموش کردم و رفتیم به فروشگاه و بعد از چند دقیقه با کیسه های پر از خوراکی برگشتیم و لیان یه طرز عجیبی پر انرژی شده بود انگار همون آدم کرخت چند دقیقه پیش نیست.
-عررر ممنونمممم حقیقتا فک میکردم الکی میگی خوراکی میخری ولی جدی خریدیی
بعلهه فقط بگم اینا مال خودمناا مال تو همون کیسه هایی که تو دستته
-ولی اینا خیلی کمننن
خوراکی هارو گذاشتیم تو صندوق و سوار ماشین شدیم
از سرتم زیادن
-گگگگ
اگه دفعه بعدم بچه خوبی باشی شااااید بیشتر بخرم
ویو لیان
جوابی ندادم. این چند وقته رفتار کوک یجوری شده انگار بابامه.
-فردا امتحان داریم
آره
-هعی
پی دی اف سوالارو برات میفرستم
-باش ممنون
یه چند وقتی میشه منم زیاد درس نمیخونم و تقلب میکنیم و حس میکنم کاملا از را بدر شدم.
آدرسو دادم و یه ربع دیگه رسیدیم به خونمون.
-خببب ممنون بابت امروز خیلی خوش گذشت و بخاطر خوراکی ها خیلی خوشحال شدم دمدت گرم.
با کوک دست دادم و خواستم پیاده شم که گفت
مواظب خودت باش
-باش خداحافظ
خداحافظ.
خمیازه ای کشیدم و از پشت کیف و خوراکی هارو برداشتم.
کلید ساخمون رو نیاورده بودم بخاطر همین زنگ در همسایه رو زدم تا درو باز کنه
-خب برو دیگه
منتظرم بری خونه خب
جوابی ندادم و همسایه درو باز کرد و بای بای کردم و رفتم داخل. سوار آسانسور شدمو و رفتم خونه.
ویو کوک
برا اولین بار خونشونو میدیدم یه آپارتمان بزرگ تو یکی از بهترین قسمت های شهر بود و از آسانسور شیشه ای فهمیدم که میده طبقه دوم خونه.
منم دیگه رفتم سمت خونه خودمون و تو راه تازه یادم افتاد که از لیان نپرسیدم خانوادش کی برمیگردن اخه واقعا دلم میخواد با باباش ارتباط برقرار کنم.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۸.۳k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.