فیک جونگ کوک پارت ۷۸ (معشوقه) فصل ۲
ا.ت: پس بزارم زمینننن..
مرد: نمیشه..
یه دفعه از دیوار بالا رفت و پرید پایین و منو انداخت پایین..
ا.ت: آیییی میمون وحشی چتههههه
مرد: حیف که ارباب گفته اذیتت نکنم وگرنه آدمت میکردم..البته از زن j انتظار دیگه ای هم نمیره..
ا.ت: چ..چی میگی؟..من زن j نیستم..
مرد: هه هنوزم نفهمیدی داخل چه تله ای افتادی؟
ا.ت: منظورت چ..چیه؟
یه دفعه همه چیز رو فهمیدم..جونگ کوک به همه گفته بود که من بردشم..ولی رئیس این عوضی به من گفت که میخوام انتقام بگیرم و درواقع منم با اومدنم بهش فهموندم که زن جونگ کوکم که میخوام بابت اون عکسا انتقام بگیرم!
ا.ت: نهههه اینطور نیست
مرد: آره تو راست میگی!..اربابم گفت اگه بیایی حقیقته و اگه نیایی اشتباهه..و تو اومدی!
یه دفعه اومد سمتم و محکم دهنمو گرفت و رفت پشت دیوار...تقلا میکردم که خودمو آزاد کنم ولی فایده ای نداشت همینطور که منو گرفته بود سرشو برد اونطرف دیوار..
مرد :آخه الان موقع اومدن بود!
منظورش چیه؟..منم سرمو یکم کج کردم تا بتونم ببینم.اون..اون جونگ کوک بود!دقیقا جلوی چشمام بود و من نمیتونستم بهش برسم.شروع کردم به دست و پا زدن.نمیتونستم از خودم صدایی در بیارم محکم دهنمو گرفته بود.دستشو گاز گرفتم یهو با مشت زد تو دلم که افتادم زمین و به خودم جمع شدم..خیلی درد داشتم..نکنه بچم سقط شده؟..نفسم حبس شده بود و نمیتونستم جیغ بزنم فقط تونستم وقتی سرم روی زمین از بین پلکام به جونگ کوک نگاه کنم یهو دیدم جونگ کوک درو برای یه نفر باز کرد.یه دختر از داخل ماشین پیاده شد!صدای شکستن قلبمو به وضوح شنیدم.اون کی بود؟نمیتونستم چهرش رو ببینم.باهم دیگه داشتن میرفتن داخل و من رفتنشون رو تماشا میکردم کم کم سرم سنگین و چیزی نمیشنیدم.خیلی دلم درد میکرد یهو چشمام بسته شد..وقتی چشمامو باز کردم سردرد شدیدی داشتم.یهو متوجه ی موقعیتم شدم.روی تخت داخل یه اتاق بزرگ بودم.بلند شدم یهو دیدم یه نفر بالا سرم بود.وای نه!باورم نمیشه!آخه چطور ممکنه!.اون..اون
..:دوباره همو دیدیم!
ا.ت:تو چطور انقد عوضیی.به من نزدیک بشی جون..
یهو زدم تو دهنم
..:عا پس تو j رو میشناسی درسته؟
ا.ت: نه نمیشناسم
..: هنوزم مقاومت میکنی؟..مگه خودت اونو ندیدی؟
ا.ت: ولم کن دست از سرم بردار
بغضم شکست و اشکام جاری شد..یهو توی آغوش یه نفر فرو رفتم..بی توجه به اینکه اون آغوش متعلق به کیه خودمو توی آغوشش رها کردم و اجازه دادم که اشکام با سرعت بیشتری فرود بیاد..
..: گریه کن..خودتو خالی کن و به هیچی هم فکر نکن..
ا.ت: آخه چراااا چرا ولم کردییی(گریه
..: راستی حال بچت هم خوبه
ا.ت: چ..چی..تو از کجا..
..: وقتی اون احمق تورو اینجا آورد بیهوش شده بودی پزشک اومد و گفت که تو بارداری
ا.ت: خواهش میکنم بچم رو..
..: نگران نباش باهاش کاری ندارم ولی یه شرط داره....
مرد: نمیشه..
یه دفعه از دیوار بالا رفت و پرید پایین و منو انداخت پایین..
ا.ت: آیییی میمون وحشی چتههههه
مرد: حیف که ارباب گفته اذیتت نکنم وگرنه آدمت میکردم..البته از زن j انتظار دیگه ای هم نمیره..
ا.ت: چ..چی میگی؟..من زن j نیستم..
مرد: هه هنوزم نفهمیدی داخل چه تله ای افتادی؟
ا.ت: منظورت چ..چیه؟
یه دفعه همه چیز رو فهمیدم..جونگ کوک به همه گفته بود که من بردشم..ولی رئیس این عوضی به من گفت که میخوام انتقام بگیرم و درواقع منم با اومدنم بهش فهموندم که زن جونگ کوکم که میخوام بابت اون عکسا انتقام بگیرم!
ا.ت: نهههه اینطور نیست
مرد: آره تو راست میگی!..اربابم گفت اگه بیایی حقیقته و اگه نیایی اشتباهه..و تو اومدی!
یه دفعه اومد سمتم و محکم دهنمو گرفت و رفت پشت دیوار...تقلا میکردم که خودمو آزاد کنم ولی فایده ای نداشت همینطور که منو گرفته بود سرشو برد اونطرف دیوار..
مرد :آخه الان موقع اومدن بود!
منظورش چیه؟..منم سرمو یکم کج کردم تا بتونم ببینم.اون..اون جونگ کوک بود!دقیقا جلوی چشمام بود و من نمیتونستم بهش برسم.شروع کردم به دست و پا زدن.نمیتونستم از خودم صدایی در بیارم محکم دهنمو گرفته بود.دستشو گاز گرفتم یهو با مشت زد تو دلم که افتادم زمین و به خودم جمع شدم..خیلی درد داشتم..نکنه بچم سقط شده؟..نفسم حبس شده بود و نمیتونستم جیغ بزنم فقط تونستم وقتی سرم روی زمین از بین پلکام به جونگ کوک نگاه کنم یهو دیدم جونگ کوک درو برای یه نفر باز کرد.یه دختر از داخل ماشین پیاده شد!صدای شکستن قلبمو به وضوح شنیدم.اون کی بود؟نمیتونستم چهرش رو ببینم.باهم دیگه داشتن میرفتن داخل و من رفتنشون رو تماشا میکردم کم کم سرم سنگین و چیزی نمیشنیدم.خیلی دلم درد میکرد یهو چشمام بسته شد..وقتی چشمامو باز کردم سردرد شدیدی داشتم.یهو متوجه ی موقعیتم شدم.روی تخت داخل یه اتاق بزرگ بودم.بلند شدم یهو دیدم یه نفر بالا سرم بود.وای نه!باورم نمیشه!آخه چطور ممکنه!.اون..اون
..:دوباره همو دیدیم!
ا.ت:تو چطور انقد عوضیی.به من نزدیک بشی جون..
یهو زدم تو دهنم
..:عا پس تو j رو میشناسی درسته؟
ا.ت: نه نمیشناسم
..: هنوزم مقاومت میکنی؟..مگه خودت اونو ندیدی؟
ا.ت: ولم کن دست از سرم بردار
بغضم شکست و اشکام جاری شد..یهو توی آغوش یه نفر فرو رفتم..بی توجه به اینکه اون آغوش متعلق به کیه خودمو توی آغوشش رها کردم و اجازه دادم که اشکام با سرعت بیشتری فرود بیاد..
..: گریه کن..خودتو خالی کن و به هیچی هم فکر نکن..
ا.ت: آخه چراااا چرا ولم کردییی(گریه
..: راستی حال بچت هم خوبه
ا.ت: چ..چی..تو از کجا..
..: وقتی اون احمق تورو اینجا آورد بیهوش شده بودی پزشک اومد و گفت که تو بارداری
ا.ت: خواهش میکنم بچم رو..
..: نگران نباش باهاش کاری ندارم ولی یه شرط داره....
۳.۳k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.