trap
Chapter 3:
جیمین به تنهایی سمت ماشینش رفت. مثل اینکه جونگکوک و
یونگی قرار بود جایی برن و جیمین اصال دوست نداشت به این فکر کنه
که قراره چیکار کنن. فقط سریع اونارو ترک کرده بود تا بره بخوابه.
ـ جیمین؟
با شنیدن اسمش برگشت تا ببینه کی کارش داره. شناختش، ولی
عجیب بود... مشهورترین سال آخری دانشگاه باهاش چیکار داشت؟
ـ اوه... شیوون سونبه.
شیوون نزدیکتر اومد و دسته گل رز قرمز رو جلوی جیمین گرفت.
تقریبا هنگ کرد...
ـ سونبه... چطور من رو میشناسین؟
ـ خب... تو خیلی زیبایی. چطور میتونم نشناسمت.
ـ زیبا؟
جیمین لبخند خجالتی زد. خب... باید میگفت از وقتی که همه، این
کلمه رو به جونگکوک میگفتن، هیچکس تا حاال بهش زیبا نگفته بود.
حتی مادرش هم جونگکوک رو زیباتر میدونست.
شیوون بلهای زیرلب گفت و با لبخند خجالتزدهاش، دستهگل رو به
جیمین نزدیکتر کرد.
ـ میخواستم یه چیزی بهت بگم...
شوکه به دسته گل نگاه کرد.
ـ ها؟
ـ من از...
با صدا آب دهنشو قورت داد. یعنی االن شیوون قرار بود بهش اعتراف
کنه؟ اونم کی؟... چویی شیوون؟
ـ من از... جونگکوک خیلی خوشم میاد. میتونی این و بهش بدی؟
قیافهی جیمین از یه گاو نری که ازش انتظار تولید شیرکاکائو داشتن،
بهتر نبود. دوباره... البته که اون نبود و جونگکوک در اولویت بود.
قیافهی پوکرشو یه درجه مهربون تر کرد.
ـ اوه... من...
ـ لطفا.
شیوون با لحن زاری دسته گل رو بهش نزدیکتر کرد.
ـ اون دوست صمیمی توئه. مطمئنم به حرفت گوش میده. مگه نه؟
میشه لطفا از من پیش جونگکوک تعریف کنی؟ من واقعا از ته دلم
میخوام باهاش قرار بذارم، ولی خب ماه پیش ردم کرد.
ـ تو ماه پیش ازش خواستی؟
ـ آره... اولین بارم بود که کسی جواب رد بهم میداد. پس... میتونی این
کارا رو واسم انجام بدی؟
جیمین نگاهی به گالی توی دست شیوون کرد.
ـ خب... امروز قرار نیست ببینمش. االن دارم میرم خونه. اگه خیلی
اصرار داری، خودت میتونی بهش بدی.
ـ خواهش میکنم جیمین. لطفا کمکم کن.
ـ متاسفم، ولی نمیتونم.
سریع سمت ماشین چرخید تا از دست شیوون خالص بشه.
ـ فکر کردی چون دوست جونگکوکی، میتونی اینطور با من رفتار
کنی؟... حتی اونقدرام خوشگل نیستی.. هه.
جیمین میتونست صدای زیرلبی شیوون رو بشنوه. حتی میتونست
ترکهای روی قلبشم حس کنه. سریع سوار ماشین شد و کتابا و
کولهش رو پرت کرد صندلی عقب و با عصانیت فرمون ماشین و چنگ
زد. خیلی زندگی تخمی داشت.
ـ اه... جونگکوک، جونگکوک، جونگکوک، بازهم جونگکوک... چرا
همه اینقدر دوستش دارن؟
جیمین به تنهایی سمت ماشینش رفت. مثل اینکه جونگکوک و
یونگی قرار بود جایی برن و جیمین اصال دوست نداشت به این فکر کنه
که قراره چیکار کنن. فقط سریع اونارو ترک کرده بود تا بره بخوابه.
ـ جیمین؟
با شنیدن اسمش برگشت تا ببینه کی کارش داره. شناختش، ولی
عجیب بود... مشهورترین سال آخری دانشگاه باهاش چیکار داشت؟
ـ اوه... شیوون سونبه.
شیوون نزدیکتر اومد و دسته گل رز قرمز رو جلوی جیمین گرفت.
تقریبا هنگ کرد...
ـ سونبه... چطور من رو میشناسین؟
ـ خب... تو خیلی زیبایی. چطور میتونم نشناسمت.
ـ زیبا؟
جیمین لبخند خجالتی زد. خب... باید میگفت از وقتی که همه، این
کلمه رو به جونگکوک میگفتن، هیچکس تا حاال بهش زیبا نگفته بود.
حتی مادرش هم جونگکوک رو زیباتر میدونست.
شیوون بلهای زیرلب گفت و با لبخند خجالتزدهاش، دستهگل رو به
جیمین نزدیکتر کرد.
ـ میخواستم یه چیزی بهت بگم...
شوکه به دسته گل نگاه کرد.
ـ ها؟
ـ من از...
با صدا آب دهنشو قورت داد. یعنی االن شیوون قرار بود بهش اعتراف
کنه؟ اونم کی؟... چویی شیوون؟
ـ من از... جونگکوک خیلی خوشم میاد. میتونی این و بهش بدی؟
قیافهی جیمین از یه گاو نری که ازش انتظار تولید شیرکاکائو داشتن،
بهتر نبود. دوباره... البته که اون نبود و جونگکوک در اولویت بود.
قیافهی پوکرشو یه درجه مهربون تر کرد.
ـ اوه... من...
ـ لطفا.
شیوون با لحن زاری دسته گل رو بهش نزدیکتر کرد.
ـ اون دوست صمیمی توئه. مطمئنم به حرفت گوش میده. مگه نه؟
میشه لطفا از من پیش جونگکوک تعریف کنی؟ من واقعا از ته دلم
میخوام باهاش قرار بذارم، ولی خب ماه پیش ردم کرد.
ـ تو ماه پیش ازش خواستی؟
ـ آره... اولین بارم بود که کسی جواب رد بهم میداد. پس... میتونی این
کارا رو واسم انجام بدی؟
جیمین نگاهی به گالی توی دست شیوون کرد.
ـ خب... امروز قرار نیست ببینمش. االن دارم میرم خونه. اگه خیلی
اصرار داری، خودت میتونی بهش بدی.
ـ خواهش میکنم جیمین. لطفا کمکم کن.
ـ متاسفم، ولی نمیتونم.
سریع سمت ماشین چرخید تا از دست شیوون خالص بشه.
ـ فکر کردی چون دوست جونگکوکی، میتونی اینطور با من رفتار
کنی؟... حتی اونقدرام خوشگل نیستی.. هه.
جیمین میتونست صدای زیرلبی شیوون رو بشنوه. حتی میتونست
ترکهای روی قلبشم حس کنه. سریع سوار ماشین شد و کتابا و
کولهش رو پرت کرد صندلی عقب و با عصانیت فرمون ماشین و چنگ
زد. خیلی زندگی تخمی داشت.
ـ اه... جونگکوک، جونگکوک، جونگکوک، بازهم جونگکوک... چرا
همه اینقدر دوستش دارن؟
۳.۸k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.