Text
#Text
کندن نگاهم از او کسی که اخیرا در بطن وجودم آشیانه کرده بود و احساسم به او تا ژرفای وجودم ریشه دوانده بود تقریباً غیرممکن به نظر میرسید؛ هرچند سرانجام نگاه از چشمان زیبایش میگیرم و با چنگ زدن ژاکتم راهی ساحل میشوم.
جایی حوالیه مرز دریا و ساحل در میان همهمه موجهای کوچک سرکش مشغول قدم زدن میشوم.
باد میان تارتار موهایم میوزد و موهایم دسته دسته به رقص و همراهی با باد مشغول میشوند.
دست در جیبهای شلوارکم فرو میبرم و حواسم را در خنکای موجهای کوچک دریا و نرمی شنهای ساحل پرت میکنم تا شاید کمی افکارم از او و هرچه به او میرسید دور شوند هرچند در نهایت شکست خوردگی در منع خود از فکر کردن به او کمی آن طرف تر از دریا به روی شنهای ساحل مینشینم.
پاهایم را بغل میگیرم و چانه به زانوهایم تکیه میدهم.
نفسی عمیق میکشم و بازدمم را با تاروپودی از جنس حسرت بیرون میدهم.
زمانی بود که بی هراس از دنیا و آدمیانش، از روزگار و دست تقدیرش در مسیر زندگی قدم میزدم و حالا ؟
حالا از کوچکترین مسائل میهراسم!
البته دقیقتر بگویم از کوچکترین مسائل راجب به او!
از اینکه در پیش چشمانش چگونه نقش بسته ام؟
از اینکه در قلب پاکش چه جایی دارم؟
از اینکه چقدر توانستهام نظرش را جلب خود کنم؟
از اینکه مبدا کاری انجام دهم که رویش از من باز گردد؟
که به وقت تماشا کردنم با آن چشمانش لحظهای برق نفرت، ناامیدی، ترس یا هر حس منزجر کننده دیگری در چشمانش ننشیند!
من از هر مسئله کوچکی که در انتها به او ختم شود هراس دارم!
انگار نه انگار زمانی را ماهرانه به شکار میپرداختم!
حالا همچون گربهای کوچک در سایهها پنهان میشوم و از دور به تماشایش منشینم!
هرچند گاهی به خود حق میدهم؛ او ورای تمام زیباییهاست.
ورای تمام تصوراتم.
گویی اصلا واقعی نیست، گویی رویایی شیرین است و من بیم دارم تا روزی از این رویای شیرین بیدار شده و به کابوس زندگی قبل از او بازگردم!
در میان همهمه افکارم غرق میشوم.
پیشانی به زانوانم تکیه میدهم.
چشم میبندم و به افکارم که تماما بوی اور را میدهند اجازه یکهتازی میدهم و خود را مستِ توهم بوی شیرینش میکنم و در عالم خیالِ با او بودن، غرق میشوم
*_______________________________________________________*
مال خوبم نیس ولی قشنگ بود.
کندن نگاهم از او کسی که اخیرا در بطن وجودم آشیانه کرده بود و احساسم به او تا ژرفای وجودم ریشه دوانده بود تقریباً غیرممکن به نظر میرسید؛ هرچند سرانجام نگاه از چشمان زیبایش میگیرم و با چنگ زدن ژاکتم راهی ساحل میشوم.
جایی حوالیه مرز دریا و ساحل در میان همهمه موجهای کوچک سرکش مشغول قدم زدن میشوم.
باد میان تارتار موهایم میوزد و موهایم دسته دسته به رقص و همراهی با باد مشغول میشوند.
دست در جیبهای شلوارکم فرو میبرم و حواسم را در خنکای موجهای کوچک دریا و نرمی شنهای ساحل پرت میکنم تا شاید کمی افکارم از او و هرچه به او میرسید دور شوند هرچند در نهایت شکست خوردگی در منع خود از فکر کردن به او کمی آن طرف تر از دریا به روی شنهای ساحل مینشینم.
پاهایم را بغل میگیرم و چانه به زانوهایم تکیه میدهم.
نفسی عمیق میکشم و بازدمم را با تاروپودی از جنس حسرت بیرون میدهم.
زمانی بود که بی هراس از دنیا و آدمیانش، از روزگار و دست تقدیرش در مسیر زندگی قدم میزدم و حالا ؟
حالا از کوچکترین مسائل میهراسم!
البته دقیقتر بگویم از کوچکترین مسائل راجب به او!
از اینکه در پیش چشمانش چگونه نقش بسته ام؟
از اینکه در قلب پاکش چه جایی دارم؟
از اینکه چقدر توانستهام نظرش را جلب خود کنم؟
از اینکه مبدا کاری انجام دهم که رویش از من باز گردد؟
که به وقت تماشا کردنم با آن چشمانش لحظهای برق نفرت، ناامیدی، ترس یا هر حس منزجر کننده دیگری در چشمانش ننشیند!
من از هر مسئله کوچکی که در انتها به او ختم شود هراس دارم!
انگار نه انگار زمانی را ماهرانه به شکار میپرداختم!
حالا همچون گربهای کوچک در سایهها پنهان میشوم و از دور به تماشایش منشینم!
هرچند گاهی به خود حق میدهم؛ او ورای تمام زیباییهاست.
ورای تمام تصوراتم.
گویی اصلا واقعی نیست، گویی رویایی شیرین است و من بیم دارم تا روزی از این رویای شیرین بیدار شده و به کابوس زندگی قبل از او بازگردم!
در میان همهمه افکارم غرق میشوم.
پیشانی به زانوانم تکیه میدهم.
چشم میبندم و به افکارم که تماما بوی اور را میدهند اجازه یکهتازی میدهم و خود را مستِ توهم بوی شیرینش میکنم و در عالم خیالِ با او بودن، غرق میشوم
*_______________________________________________________*
مال خوبم نیس ولی قشنگ بود.
۱.۴k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲